کنترل


سعی می‌کنم اولین دوره زندگی انسان‌ها بر روی کره زمین را تصور کنم. محیط را تصور می‌کنم. زن‌ها،‌ مردها، بچه‌هایی که تازه متولد می‌شوند. آدمها نسبت بهم مهربان هستند ولی خب، با شرایط محیطی و رفتاری آن زمان. می‌گویم، شاید آن وقت‌ها چشم‌ها بیشتر برای هم‌دیگر می‌لرزید و نم‌دار می‌شد. شاید، آن‌وقت‌ها خشونت مهربان بیشتر بودند؛‌ یادم رفت برایتان بگویم، خشونت مهربان، قشنگ‌ترین نوع مهربانی است، لطف‌ترین حس ممکن است، خشونتی که خواستن طرف مقابل در آن موج می‌زند. مادری که فرزندش را می‌زند تا دیگر به کبریت نزدیک نشود. پدری که بر فرزندش اخم می‌کند تا عمل اشتباهش را اصلاح کند،‌ از این طیف مهربانی‌هاست. حالا که خشونت مهربان را برایتان گفتم. برگردم سر حرف اصلی.

تصورم این است که در زمان اولیه انسان‌ها،‌ آدم‌ها می‌فهمند که در کنترل طبیعت وحشی و محیط اطرافشان هستند. و سعی می‌کنند تا جایی که ممکن است خود را از این کنترل خارج کنند. به غارها پناه می‌برند، غذا ذخیره می‌کنند، از خود دفاع می‌کنند، وسایلی برای راحت‌تر کار کردن و سریع‌تر کارکردن می‌سازند. چون انسان‌ها می‌خواهند از کنترل طبیعت خارج شوند و خود بر محیط احاطه و کنترل داشته باشند. انگار انسان‌ها از همان روزهای اول هم خصلت برتری و سرکشی از تحت قیومیت بودن را داشته‌اند.

حالا بعد از چندین هزار سال، انسان‌ها پیشرفت کرده‌اند. دنیا را بیشتر و بهتر در اختیار دارند و می‌توانند در مقابل خطرات سطحی از خود دفاع کنند. دیگر گرازها و گرگ‌ها کمتر انسان‌ها را می‌درند، خشکسالی کمتر قحطی می‌سازد، بچه‌ها و زن‌ها کمتر می‌میرند و زندگی بهتر شده. این روزها زندگی خیلی بهتر از آن وقت‌هاست. این روزها با اسپری خوشبو کنننده، ادکلن و سیستم‌های تهویه‌ی هوا همه‌ی بوهای اطرافمان را تحت کنترل داریم.اما دلم بوی گل وحشی کنار رودخانه ‌«ش‌کا‌خ‌ب‌» را می‌خواهد.
نوشته‌ام احساسی شد، برگردیم به حرف اصلیم!!

اردوی از بلاگ تا پلاک 4


سه سال پیش اولین دوره بازدید وبلاگ‌نویسان از مناطق عملیاتی جنوب که می‌خواست برنامه ریزی شود، قرار شد اسمی برای این اردو و حرکت انتخاب کنیم. آقای مهندس فخری، آقای نجمی، آقای فضل الله نژاد، آقای اسماعیلی، حامد، محمدحامد، حسن، علی،‌مهدی و من همگی بر روی اسم «از بلاگ تا پلاک» اتفاق نظر داشتیم. و اینگونه سری اردوهای «از بلاگ تا پلاک» به عدد 4 نزدیک می‌شود.
امسال نیز، از چند ماه پیش و پرتلاش‌تر از 40 روز پیش همه در تلاش بودن که وسایل و هزینه‌های اردوی امسال را مهیا کنند که خدای ناکرده اردو منتفی نشود، با پی‌گیرهای آقای نجمی و آقای مهندس فخری و رایزنی‌های مختلف اردو استارت خورده و امسال نیز اردو بازدید از مناطق عملیاتی جنوب ویژه وبلاگ‌نویسان خواهیم داشت،‌ شکرخدا. 
الان مشغول ثبت نام هستیم، علی مجاهد مسئول اردوست، همه‌ی دوستان ومسئولین دفتر توسعه وبلاگ دینی تلاش می‌کنند که به اردوی ایده‌آل‌مان نزدیک‌تر شویم و اردوی خوبی برگزار بشه.
در این میان مسئولیت ثبت نام با من است و شماره حساب من برای واریز وجه اردو که 35هزار تومان است روی سایت اعلام شده،‌ که کارم را سنگین‌تر کرده است. ان‌شالله اردوی خوبی باشد امسال.
 فرم ثبت نام آماده دریافت اطلاعات وبلاگ‌نویسان علاقه‌مند است، این فرم و این میدان!

لبخندهای روزانه

 
این روزها که فشار کاری از همه وقت بیشتر است و سعی‌ام درست کردن مسائل عقب مانده است، مثل این است که بخواهی کوهی را در مدتی کوتاه جابه‌جا کنی. کار خنده‌داری است. می‌دانی در این شرایط توانایی اداره‌ی بیشتر از این را نداری، می‌دانی که زجر می‌کشی از عقب ماندن کارها، درست نبودن امور، ماست مالی کارها و نامبر وان نبودنت در کار. می‌دانی که اینگونه مسیر صحیح و درستی در پیش نیست اگر از این کار بیشتر شود. اینجا انتهای خط تو است. می‌دانی که دستت بسته و کار زیاد. می‌دانی ولی با این وجود تمام سعی بر این است که بهتر و بهتر و بهتر باشد، همه‌چی بهتر باشد. زندگی برای همین بهتر شدن‌هاست. برای بهتر زیستن، بهتر خوردن، بهتر رفتار کردن، بهتر مردن، بهتر ازدواج کردن، بهتر درس خواندن، بهتر دانشگاه رفتن، بهتر بودن...
این روزها به این فکر می‌کنم که بهتر بودن در کدام لوول؟ آیا لوول من این است؟ آیا اندازه و توانایی من اینقدر است؟ آیا می‌خواهم همین باشم که هستم؟ یا باید جایی دیگر به دنبال حد و اندازه خودم باشم؟

چند سال پیش استاد بهمان می‌گفت: «به چیزی که الان هستید فکر نکنید، به قدم بعدی فکر کنید. به اینکه کجا باید برسید. به این فکر کنید که مبارزه تمام نشده و حالا حالاها ادامه داره. به این فکر کنید که باید ادامه بدید. باید آماده باشید و بتونید راهشو پیدا کنید!» استاد بهمان می‌گفت: «حجم مهم نیست، سطح مهمه. زمان مهم نیست، طی کردن زمان مهمه. هوا مهم نیست، تنفس مهمه.» این‌روزها همه‌ی حرف‌هایی که گفته بودن، در مغزم مرور می‌شود. نوار حرف های استاد داره از اول برام می‌خونه، نمی‌دونم آخرش چی می‌شه؟! مهم هم نیست! مهم اینه که مرور بشه. اگر بخواد چیزی بشه،‌ می‌شه؛ اگر بخواد چیزی نشه، نمی‌شه.

در نوجوانی سوجیتسو کار کردم. هر وقت از چیزهایی که یادگرفته‌ام فاصله می‌گیرم، خیلی چیزها را از دست می‌دهم. خیلی چیزها.


ماهی که در پیش است


روزهای آخر سال برای حسابداران و مسئولین مالی موسسه‌ها پرکارترین روزهای سال است. اتمام سال شمسی با اتمام سال مالی متقارن است و همه‌ی موسسات بزرگ و کوچک حساب‌های خود را در پایان سال می‌بندند تا سال جدید را با حساب و کتابی جدید آغاز کنند. در واقع نقطه‌ در انتهای خط می‌گذارند تا بر سر خط بیایند و شروع خطی را بنویسند که یک سال پر زحمت و تلاش خواهد بود.
اوایل اسفند مسئولین مالی اولین قدم‌ها را برای بستن حساب‌ها برمی‌دارند. لیستی از هزینه‌های اسفند ماه، عیدی و پاداش آخر سال، بستان‌کاران و بدهکاران مجموعه و همچنین برآوردی جهت سال آینده ارائه می‌کنند تا موسسه بتواند خود را در طی یک ماه آینده جمع و جور کند.
سپس مدیریت بر روی جزئیات رویه بستن حساب‌ها نظر خود را اعلام می‌کند و بخش حسابداری کار خود را از اواسط اسفند ماه شروع می‌کنند. اولین قدم تصوفیه حساب با کسانی که باید تصفیه حساب بشوند، مثل بدهکاران و بستان‌کاران. سپس محاسبه عیدی و پاداش الحساب هر کارمند و دیگر حساب‌های کارمندان که اجازه پرداخت داده شده است.
اسفند ماه ماهی است که به عید نوروز ختم می‌شود، کارمندان در انتظار پاداش عملکرد و عیدی آخر سال هستند. از سویی دیگر بستن حساب‌های مالی و پی‌گیری‌های وحشتناک سنگین حساب‌ها، باعث می‌شود تا اسفند ماه برای امور مالی و حسابداری موسسات ماهی پر از تلاطم و کار و تلاش و سختی‌های جان فرسا باشد. کار تا پاسی از شب و کمک گرفتن از حسابداران دیگر و حتی وارد شدن مسئولین مالی برای جمع و جور کردن حسابداری از مسائل طبیعی موسسات است. همه‌ی این کارها برای این است که در موتور مالی مجموعه خللی به خاطر شلوغی آخر سال ایجاد نشود و موسسه بتواند با قدرت و توان به حرکت خود ادامه دهد. در این میان مدیریت موسسات با سیاست‌گذاری به موقع و منظم می‌تواند رویه‌ی خوب و متعادلی در این ماه برای موسسه خود تنظیم کنند تا موسسه در یک بحران سخت و سنگین قرار نگیرد.

درخشش ابدی یک انتخاب


درخشش ابدی یک ذهن پاک، داستان زندگی کسی است که انتخابی کرده و بعدا می‌فهمد که درست نبوده، و نتیجه‌اش عذابی است که لمسش می‌کند. ولی در جریان زندگی باز به نقطه انتخاب همان انتخاب قبلی می‌رسد. آیا باز همان انتخاب عذاب آور را خواهد داشت؟ آیا لذت لحظات شاد در کنار هم بودن به آن عذاب می‌ارزد؟ آیا عذاب دوست‌داشتن ارزشش را دارد؟
با حامد درخشش ابدی یک ذهن پاک را دیدیم، اول فیلم گفته بود که باید دقت کنم و حواسم به همه‌ جای فیلم باشد و منتظر فیلمی متفاوت باشم. فیلم که تمام شد، تیتراژ انتهای فیلم، مبهوت تماشای مانیتور می‌کردم و خودم را در جایگاه شخصیت اصلی داستان می‌دیدم، و اشک در چشمانم جمع شده بود. داستان، داستان انتخاب است. انتخابی کرده‌ای مطمئنی در این انتخاب لحظات تلخ و شادی فراوانی هست، و حتی می‌دانی آخر داستان ممکن است به کجا برسد،‌جایی که اصلا شیرین نیست، انتخابت مثل خودکشی است ولی حاضری برای لحظات خوبی که در این انتخاب هست، لحظات تلخ را هم بچشی، لحظات تلخی که بودنشان اطمینان داری را هم قبول کنی. داستان، داستان انتخاب چیزی و کسی است با همه شادی‌هایش، با همه تلخی‌ها و کاستی‌هایش. داستان، داستان ذهنی است که درخشش برای پاکی‌هایی است که می‌داند می‌تواند باشد، نه برای تلخی‌هایی که شاید باشد و حتی اگر قطعی باشد. داستان، داستان ذهنی است که می‌خواهد درخشش تا ابدیت جاری باشد.
و در این بین کسانی هستند اطرافت که می‌خواهند تو کوتاه‌ترین راه را انتخاب کنی، راحت‌ترین را انتخاب کنی. می‌خواهند همه چیزهای خوب و بد را بشوری، چون این راحت‌ترین و کوتاه‌ترین راه است.

عید پاک


روزهایی در زندگی هست که هیچ وقت فراموش نمی‌شود. انگار جایی هست در ذهن آدمی که خاطرات خاصش را حفظ و هر روز و هر هفته به او یادآوری می‌کند. مثل رمیندر موبایل است که هر روز صبح بیدارت می‌کند که "آهای بلند شو برو سر کار" این بخش از ذهن هم خاطراتی که تو می‌خواهی و برایت مهم است را یادت می‌اندازد. بعضی‌ها کینه‌ها و بدی‌ها را به ذهن می‌سپارد و بعد از گذشت چند سال هنوز به یاد دارند و انگار کینه باشد، می‌گویند "فلان سال، تولد فلان بچه‌ام، شما و فلانی، کادو نیاوردید" و از این دست مسائل. خیلی‌ها هم خاطرات خوب را به ذهن می‌سپارند و همیشه آن‌ها به خاطر می‌آید.
این روزها و ماه‌ها خیلی بیشتر به گذشته فکر می‌کنم، به خاطرات خوب و بدی که داشته‌ام. این روزها و ماه‌ها به لحظاتی فکر می‌کنم که بعد از چند سال هنوز چشمانم را خیس و لبانم را خندان می‌کنند. به لحظاتی فکر می‌کنم که درد دارد هنوز، جای زخم‌هایی که انگار نباید هیچ وقت خوب شوند. حرف‌هایی که تا هستی و زندگی می‌کنی باید یادت باشد و بماند برای آیندگان تا بگویی‌شان. چقدر این روزها خاطراتم سنگین شده اند!؟
اما در این بین،
اما روزهایی هست که همه چیز را فراموش می‌کنی، همه چیز را فراموش می‌کنی، سعی می‌کنی در این روز و روزها بهترین باشی، بهترین ثمره را داشته باشی و داشته باشد. آخر حقیقت این است که تمام می‌شود، نیاز به تصور برای تمام شدنش نیست، بله تمام می‌شود برای همین تمام سعیت را می‌کنی که هر لحظه و ثانیه خاطره‌ای خوب باشد در ذهن و فکر زندگی. این‌گونه یک روز خوب رقم می‌خورد، یک روز عید، یه روز پاک.

سعی می‌کنی تا می‌شود به چشمانش نگاه کنی، تا می‌شود دستانش را در دست بگیری، تا می‌شود گرمای دستانت را به دستان سردش برسانی، سعی می‌کنی لحظاتی که هستی را به بهترین وجه در زمان و مکان عالی ثبت کنی. لحظاتی که باید شاد باشند، باید شاد باشند. می‌دانی که آخرش اشک هست و جدایی ولی با این وجود شادی‌ها را می‌پرستی و تلخی‌ها را نیز. و در جواب همه‌ی نقطه ضعف‌ها و تلخی‌ها فقط یک جواب هست "OK".