خواب بد

گاهی که خواب بد می بینیم، یه حسی داره.
فرار میکنی و یه چیز بزرگ و سیاه دنبالت میکنه.
دلت می خواد وایسی، که بذاری اون چیز بزرگ و تاریک بهت برسه و خلاص بشی.

اتفاق بدی میخواد بیفته، نمیتونی تغییرش بدی.
ولی میتونی برگردی و اومدنش را ببینی.

میتونی صورت خواب بدت را ببینی.

اتفاق

بیشتر دعوایی که مردم باهم دارند
راجع به مسئله ساده ی است.
تو چیزی میخوای اون یکی داره و یا اون می ترسه که توی بخوایش.
و اون اول میاد سراغت.

مردم همیشه فکر میکنن اگر برنده بشن، دیگه تمومه.

بعد از اون همه چیز درست میشه.
ولی همه چیز تغییر میکنه.
و فردا چیزی که بخاطرش می جنگیدی، فقط یک خاطره است.

مثل هر چیز دیگه ایی که اتفاق می افته.

پرسش

نمیدونیم چی میشه، چی یاد می گیریم.

 


ولی چیزی که می دونیم اینه که زندگی،
همه ی زندگی،
درباره سوال پرسیدنه
نه دونستن جواب.


تلاش برای فهمیدن اینکه پشت تپه چیه ما رو به حرکت میندازه.
باید به سوال پرسیدن ادامه بدیم و بخوایم که بفهمیم
حتی وقتی که می دونیم که جوابی نمی گیریم.

باید به پرسیدن ادامه بدیم.

بهترین دروغ


آدما طوری حرف میزنن، انگار مهمترین چیز تو زندگی اینه که، همه چیز رو همیشه همون طور که هست باید دید. 

 


هر کاری که می کنیم, هر برنامه ایی که می ریزیم, مثل یه دروغه به زندگی خودمون.

چشامونو می بندیم و تظاهر می کنیم روزی نمیاد که لازم باشه، برنامه دیگه ای بریزیم.

امید بزرگترین دروغیه که وجود داره، و بهترینم هست.

یه جوری ادامه میدیم که انگار برنامه مون مهمترین  اهمیت را داره و گرنه اصلا ادامه نمی دادیم.


شاید نه، زندگی همینی است که میبینی و میشنوی.

برای لحظات گذشته

این روزها احساس می‌کنم مسیر زندگی خودم و دوستانم، آرام آرام مسیرهای جدا از هم پیدا می‌کند. راه و روش زندگی‌مان، انتخاب‌های ناخواسته‌ای را متحمل کرده که اینک مسیر زندگی‌هامان فرق می کند دیگر. رفته اند کارشناسی ارشد و سرشان حسابی گرم درس و کتاب است، دیگری زندگی و خانواده اش را مدیریت می‌کند و عزیزی دیگر مشکلات خودش را دارد و بار زندگی روی دوشش.


انگار هضم شده‌ایم در مسیرهای زندگی‌مان، و مسیرهای زندگی‌مان در انتخاب‌های ما هضم شده‌اند.

سازدهنی


تقاطع پل حافظ و جمهوری فروشگاه های ابزار موسیقی کوچکی هست، که چند نوع ساز می فروشند. پشت ویترین گیتار، سه تار، سنتور و ... فضای ویترین را پرکرده. همین روبرویت، پایین را که نگاه کنی، چند ساز دهنی به قشنگی کنار هم چیده شدند.
این مدت هر بار که از کنارشان گذشته ام چند ثانیه ای نگاهی بهشان کرده ام، لبخندی و باز حرکت کرده ام.
این مدت هر بار که دیدمشان و رد شدم، در دلم آرزو کردم میتوانستم سازدهنی بزنم.
کاش بلد بودم. هر بار حسرت صدایی و لبی بر ساز دهنی، لبخندی تلخ روی لب هایم می نشاند.

سفر

دیشب بعد از چند ساعت نقاشی راهروی ورودی خانه مان، خسته و هلاک.
مثل هر شب لپ تاپ را روشن می کنم. شده عادت هر شب.
نصفه شبی حس موسیقی نیست. فیلم هم ندارم.
یه گوشه چند عکس هست از سفر آذر پارسال شمال.
با حامد آقاجانی و مهدی و محمد دهقان با هم رفتیم.
دیدن عکس ها خاطرات را زنده کرد. سفر خوبی بود.
پائیز خطه شمال خیلی زیباست.
طبیعت مانده بین رطوبت و سرسبزی و سردی زمستان.
درخت های سبز و زرد همه جا کنار هم زندگی می کنند.
هوا ابری و سرد آب ها جاری و سرزنده.
باد خنک، ناسرد می وزد. جاده ها خلوت. دریا هم.
سفر خوبی بود.