امشب عروسی خواهرم بود.
حالا مینویسم که دیشب عروسی خواهرم بود.
حالا مینویسم که دیشب عروسی خواهرم بود.
- دیروز سر ناهار خاله در گوشم گفت، دخترم را نخواستی، دادمش رفت. از این حرفش ناراحت شدم، خب باید ناراحت میشدم دیگر. این نوع حرفهایش که تازگی نداشت، ولی اینکه در مورد دخترش بگوید "دادمش رفت" جالب نبود. مثل فحش بود. دختر خوبی دارد. نکته اینجاس، شوهرش هرگونه باشد او هم همانگونه خواهد بود. شرایط خاصی داره!!
- دیشب فهمیدم که مراسم عروسی برگزار کردن، وحشتناک سخت است و اگر نیروی لازمه را نداشته باشی، اذیت میشوی، دیشب خانواده داماد خیلی شل و ول بودن، آخرش خودمان بلند شدیم برای مدیریت، کاش صلاح بود اول تا آخرش را خودمان مدیریت میکردیم. آخر مراسم عروسی، دیدیم خودمان میهمانها را راهنمایی میکردیم. برای آدمی مثل من، این خیلی سخت است. کاش اینقدر به جزئیات توجه نداشتیم، کاش سر سری میگذشتیم از مسائل، بیخیال این چیزها میشدیم. امشب که زوج جوان آمدن منزلمان، پدر داشت از خوبیهای دیشب میگفت! انگار نه انگار ما دیشب چه کردهایم و آنها چه کردهاند. آخرش عمویم تحملش را از دست داد و انتظارات خانواده ما را بیان کرد، بیچاره داماد فکر نمیکرد ما اینقدر دقت کرده باشیم در امور. امشب فهمیدم کمیت عروسی در هر سطحی که باشد، یک مسئله است ولی ملاک آخر کیفیت مراسم است. باید احترام خودت و خانوادهات را حفظ کنی، که همان خودت، همسرت، خانواده خودت وخانواده اوست.
- چه جالب، حالا دیگر نمیگویم، داماد، او، احمد آقا، یا ...، حالا میگویم، دامادمان.
خیلی مبارکه.انشالله جایش در خانه و در میان شماها خالی نباشد.از قول من به مادرش بگویید نگران جای خالی اش نباشند.از قول من هم بهش تبریک حسابی بگویید. این جور وقتها ، درست بعد از شب عروسی، مادرها به شدت بی تابی می کنند. حواستون بهشون هست ؟
پاسخحذفمبارک باشد... مبارک به معنای همان پر برکت...
پاسخحذف