برای لحظات گذشته

این روزها احساس می‌کنم مسیر زندگی خودم و دوستانم، آرام آرام مسیرهای جدا از هم پیدا می‌کند. راه و روش زندگی‌مان، انتخاب‌های ناخواسته‌ای را متحمل کرده که اینک مسیر زندگی‌هامان فرق می کند دیگر. رفته اند کارشناسی ارشد و سرشان حسابی گرم درس و کتاب است، دیگری زندگی و خانواده اش را مدیریت می‌کند و عزیزی دیگر مشکلات خودش را دارد و بار زندگی روی دوشش.


انگار هضم شده‌ایم در مسیرهای زندگی‌مان، و مسیرهای زندگی‌مان در انتخاب‌های ما هضم شده‌اند.

سازدهنی


تقاطع پل حافظ و جمهوری فروشگاه های ابزار موسیقی کوچکی هست، که چند نوع ساز می فروشند. پشت ویترین گیتار، سه تار، سنتور و ... فضای ویترین را پرکرده. همین روبرویت، پایین را که نگاه کنی، چند ساز دهنی به قشنگی کنار هم چیده شدند.
این مدت هر بار که از کنارشان گذشته ام چند ثانیه ای نگاهی بهشان کرده ام، لبخندی و باز حرکت کرده ام.
این مدت هر بار که دیدمشان و رد شدم، در دلم آرزو کردم میتوانستم سازدهنی بزنم.
کاش بلد بودم. هر بار حسرت صدایی و لبی بر ساز دهنی، لبخندی تلخ روی لب هایم می نشاند.

سفر

دیشب بعد از چند ساعت نقاشی راهروی ورودی خانه مان، خسته و هلاک.
مثل هر شب لپ تاپ را روشن می کنم. شده عادت هر شب.
نصفه شبی حس موسیقی نیست. فیلم هم ندارم.
یه گوشه چند عکس هست از سفر آذر پارسال شمال.
با حامد آقاجانی و مهدی و محمد دهقان با هم رفتیم.
دیدن عکس ها خاطرات را زنده کرد. سفر خوبی بود.
پائیز خطه شمال خیلی زیباست.
طبیعت مانده بین رطوبت و سرسبزی و سردی زمستان.
درخت های سبز و زرد همه جا کنار هم زندگی می کنند.
هوا ابری و سرد آب ها جاری و سرزنده.
باد خنک، ناسرد می وزد. جاده ها خلوت. دریا هم.
سفر خوبی بود.

چرخ و فلک

روز جمعه بود.
قرار بود برویم پارک نمی دونم کجا، نزدیک کرج.
قرار بود تنها باشیم. خودمان دو تایی...

از خانه که خارج شدیم دو نفر همراهمان بودن.
چی شده یک باره؟
قرار بود تنها باشیم. خودمان دو تایی ...

روی سخن

هفته پیش همین موقع ها نوشتم که محور را هر کس در نظر بگیری مسائل عوض می شود. مثلا اگر محور تو باشی من می آیم. اگر من محور باشم من می روم.
این روزهای سخت، هیچ کس محور نیست. مسائل حول فردی نمی چرخد. نه من نه تو نه هیچ کس دیگر.
آخِر جایی هستیم. مکانی مجلسی هست.
در مجلس تاب نشستن نیست. توان ایستادن هم. نوای کلام خشک. چشم ها خیس. فقط بی محورها را راه داده اند انگار. انگاری همه بی چاره بدبختن. هر کس که محوری برای چرخیدن دورش ندارد اینجاس. حالا همه دورش می نشینند و می شنوند و می گریند.
محور او است. به سویش می رویم. از سویش می آیم. همه دورش می نشینند، می خندند و می شنوند و می گریند و باز خنده و شنیدن و گریه ...