های‌های‌های من

ذهنم درگیر است.
حال جسمی خراب،
حامد هم پی‌گیر مطلب است که هنوز ننوشته‌ام.
و از طرفی روز و روزگار من،
کاشِ قابل تحققی وجود ندارد،
و من کودکی هستم آرام،
خوش باشید.

بوی افسردگی و مرگ می‌دهد حرف‌هایم
ببین من زنده‌ام،
کودک درونم آرام ولی زنده است،
وجدان قاتل‌تان آرام،
خوش باشید.

عیدی نیست

داخل شیرینی فروشی، هم‌راه مکالمه با موبایل، به ویترین‌ها نگاه انداختم، سریع انتخاب کردم ولی مغازه شلوغ بود، آمدم بیرون، تا راحت‌تر صحبت کنم. گفت: «صدای ماشین اذیت می‌کند.»‌ رفتم داخل کوچه فرعی. قرار شد هفته بعد بروم تهران، برای مشاوره؛ خودش هم باشد که مرا نخورند یه وقتی.
حالا باز داخل شیرینی فروشی هستم.
"آقا ببخشید، از این، از این ووو ازززز این بدید"
"چقدر؟"
"نیم کیلو"
"کارتون یا پاکت؟"
می‌دونه من همیشه پاکت می‌گیرم ازش. ولی ایندفعه گفتم بزار رسمی باشه.
"کارتون"
شیرینی روز عیده، بهتره تو کارتون باشه، مرتب باشه،‌ منظم باشه. یه چیزی تو مغزم وول می‌خورد، گفتم، «یه مرد متاهل شب عید قربان چقدر شیرینی باید ببره خونه؟» دنبال جوابش می‌گشتم که صدایی گفت:
"آقا بفرمایید"
روی صفحه دیجیتالی ترازو، قیمتش را نوشته، پرداخت کردم و راه افتادم. باز از خودم می‌پرسم یه مرد که خانمش خونه منتظرشه تا شب عید بیاد خونه، چه جوری‌،‌چه مقدار و با چه کیفیتی باید شیرینی یا کادو بخره؟ اصلاً باید کادو بخره برای عید قربان؟ اگر پول نداشت حتی شیرینی بخره چی؟ چه جوری همسرش را شاد کنه؟
تو همین فکرهای قطی پاتی بودم، که رسیدم خونه. برادرزادم از پایین پله‌ها با چشمای پر از شیطنتش نگاهم کرد و گفت: "چی‌چی داری؟ چی خلیدی؟"
خندیدم بهش، بسته شیرینی را برداشت بدو رفت پیش مادر. هر چی فکر و نتیجه‌گیری کرده بودم، پرید، مهم اینه تویخونه کسی منتظرت باشه. والا عید با غیر عید فرقی نداره.

شغل

چند سال پیش وقتی می‌خواستم برم سرکار و مشغول فعالیت مالی بشم، از برادرهام خواستم که اگر جایی می‌شناسن معرفی کنند. دو برادر لطف کردن و مرا معرفی کردن. ولی مکان‌هایی که کار کردم هیچ‌گونه سنخیتی با تحصیل، روحیات و توانایی‌های من نداشت. از این جهت تو هیچ کدوم بند نشدم. سعی کردم خودم شغلی دست و پا کنم. توی روزنامه می‌گشتم، کاریابی هم ثبت نام کردم و چند جا هم رفتم ولی فقط می‌خواستن بی‌گاری بکشن. این اندیشه را داشتن، چون این پسر،‌ از روزنامه و یا کاریابی اومده پس با کمترین مبلغ می‌شه به کار گرفتش. یک ظلم به تمام معنا بود در حقم. این اندیشه کی از بین می‌ره، کی به توانایی و تجربت توجه می‌کنه؟
پس با این شرایط راه خودم را رفتم و تونستم، در راستای تحصیلم و توانایی‌هام کار کنم. اول راه هستم هنوز و مطمئنا مسیر طولانی در پیش، اگر حواسم نباشه و از این دو گزینه (تحصیل و تخصص) تخطی کنم، شاید آینده موفقی نداشته باشم. آینده را نمی‌دونیم ولی می‌تونیم بسازیمش.
بهانه گفتن این حرف‌ها خواندن زندگی، نیکولاس کیج بازیگر سینما بود.
نیکولاس کیج را همتون می‌شناسید، بازی‌هاش در فیلم‌های مختلف دیده‌اید. شهر فرشتگان، فیس آف،‌ مرد خانواده، ارباب جنگ، هواشناس از فیلم های خوب اوست. اسم واقعیش «نیکولاس کیم کاپولا»، پدرش «آوگوست کوپولا» پروفسور ادبیات و مادرش «جوی واجلسنگ» آلمانی طراح رقص و برادرش «فرانسیس فورد کوپولا» کارگردان سه گانه پدر خوانده است. حین تحصیل فهمید که برای ادامه مسیر خودش باید از وابستگی به خانواده رها بشه، فامیلیش را عوض کرد، و وارد عرصه تهیه کنندگی و بازی در فیلم شد و تونست 1995 برای فیلم «ترک لاس وگاس» جایزه اسکار بگیره.
مطمئنا نه من الگوی آقای کیج هستم و نه او الگوی من. ولی من و نیکولاس کیج،‌ هر کدام در فضایی، جایی و زمانی که هستیم،‌ مسیری را انتخاب کردیم که مسیر خودمونه؛‌ نه مسیر پدرهامون، نه مسیر برادرهامون،‌ نه مسیری که از سر جبر روزگار تحمیل شده باشه. مسئله اینه، ما می‌تونیم همیشه از جبر فرار کنیم و انتخاب داشته باشیم؟ اگر همیشه‌گی نیست،‌ تا کی؟

استقبل مستقبل استقبال

شب‌های چهارشنبه، وقت‌مان اختصاص دارد به دوستان. وقت‌مان اختصاص دارد به خودمان. خودمانی که از همدیگر جدا نیست. دور هم جمع می‌شویم و فارغ از کار و شلوغی‌های هفته‌گی، با هم صحبت می‌کنیم، شعر می‌خوانیم، کتاب نخوانده باشیم و یا حادثه‌ای باشد در موردش صحبت می‌کنیم. چهارشنبه شب‌ها کافه باران هستیم.
دیشب علی و حامد خواستند زودتر بروند کافه، یک ساعت زودتر رفتیم. جای آقایان، مهندس فخری، نجمی، فضل الله و احسان‌بخش سبز. حامد مغز علی را به کار گرفت، که چرا در وبلاگش مطلب غنی و مرجعی پیرامون مسائل لبنان و فلسطین نمی‌نویسد، علی هر چه توجیه کرد... آخر سر قبول کرد: «با ننوشتنش یکی از قاتلان غزه است.» یکی از اخلاق‌های خوب علی حس حق‌پرستیش است. وقتی حرف حق بگویی، قبول می‌کند. اگر اشتباه هم کرده باشد، راحت معذرت می‌خواهد. خدا توفیق بدهد، خودم هم یه تکانی بخورم، این اخلاق حسنه را بهتر و بیشتر یاد بگیرم.
امروز تولد علی مجاهد است، علی جان تولدت مبارک. به همه اطلاع می‌دهم به خدا علی مجاهد 21 ساله است نه 28 ساله.
قرار است، حامد یک دوره هم بیاید خدمت‌شان و پیرامون وبلاگ مظاهر انتقاداتی را داشته باشیم با آن‌ها، خوشحالانه و خوش‌بختانه باعث افتخار ماست. استقبالانه استقبال می‌کنیم.

داستان‌های هیچ کس 2

از دیروز چنان حالم بد است که نمی‌دانم چگونه می‌گذرد. بله تعجب دارد. آدمی که هر ساعتش برنامه‌ریزی دارد و وقتی برای تلف کردن برای خودش نگذاشته حالا روزهاش را به آسانی بدون سود چندانی می‌گذارند. چه جوری یه نفر به سراشیبی سقوط می‌رسه؟ چه جوری می‌شه که سقوط می‌کنی؟
مدتی گفتم، زندگی مزخرفه، زندگی لذتی نداره، زندگی ارزشش تو چیزهایی است که داشته باشی خوبه و نداشته باشی بد!
اما حالا می‌گم زندگی مزخرف نیست، زندگی هم لذت‌هایی داره، زندگی همیشه ارزشش را داره، حداقل به‌خاطر خود زندگی!!
این‌ها را نخوام چه باید کنم؟

داستان‌های هیچ کس

امشب عروسی خواهرم بود.
حالا می‌نویسم که دیشب عروسی خواهرم بود.
  • دیروز سر ناهار خاله در گوشم گفت،‌ دخترم را نخواستی، دادمش رفت. از این حرفش ناراحت شدم، خب باید ناراحت می‌شدم دیگر. این نوع حرف‌هایش که تازگی نداشت، ولی این‌که در مورد دخترش بگوید "دادمش رفت" جالب نبود. مثل فحش بود. دختر خوبی دارد. نکته اینجاس، شوهرش هرگونه باشد او هم همان‌گونه خواهد بود. شرایط خاصی داره!!
  • دیشب فهمیدم که مراسم عروسی برگزار کردن، وحشتناک سخت است و اگر نیروی لازمه را نداشته باشی، اذیت می‌شوی، دیشب خانواده داماد خیلی شل و ول بودن، آخرش خودمان بلند شدیم برای مدیریت، کاش صلاح بود اول تا آخرش را خودمان مدیریت می‌کردیم. آخر مراسم عروسی، دیدیم خودمان میهمان‌ها را راهنمایی می‌کردیم. برای آدمی مثل من، این خیلی سخت است. کاش اینقدر به جزئیات توجه نداشتیم،‌ کاش سر سری می‌گذشتیم از مسائل، بی‌خیال این چیزها می‌شدیم. امشب که زوج جوان آمدن منزل‌مان، پدر داشت از خوبی‌های دیشب می‌گفت! انگار نه انگار ما دیشب چه کرده‌ایم و آنها چه کرده‌اند. آخرش عمویم تحملش را از دست داد و انتظارات خانواده ما را بیان کرد، بی‌چاره داماد فکر نمی‌کرد ما اینقدر دقت کرده باشیم در امور. امشب فهمیدم کمیت عروسی در هر سطحی که باشد، یک مسئله است ولی ملاک آخر کیفیت مراسم است. باید احترام خودت و خانواده‌ات را حفظ کنی، که همان خودت، همسرت، خانواده خودت وخانواده اوست.
  • چه جالب، حالا دیگر نمی‌گویم، داماد، او، احمد آقا، یا ...، حالا می‌گویم، دامادمان.