یکتایی

متاسفانه تصویر دکتر عباس اشراقی را نداشتم
آقای دکتر اشراقی، 30 سال است که با خانواده‌ی ما آشنا هستند. از پدر و مادر در گذشته، تا این روزها که فرزندان و نوه‌های آنها هم پیش او معاینه می‌شوند. همه‌ی ما را می‌شناسد و ما هم او را. در واقع یک جورایی پزشک خانوادگی ما هستند. قلق بدن همه‌مان دستشان است. می‌داند کدام‌مان چه لِمی داریم،‌ چه شکلی و با چه داروهایی زود و بهتر خوب می‌شویم. امشب من و مادر، با هم پیش اقای دکتر بودیم. مادرم مثل من آنفولانزای شدید گرفته‌اند (گفتم که خوب شوم بقیه مریضی‌شان شروع می‌شود) برایم جالب بود که نوع دارو و کمیت آن‌ها برای من و مادر خیلی فرق داشت.
اگر مقداری دقت در عملکرد دکترها داشته باشید، فرق بین دکتر آگاه از خصوصیات و طبع شما، با دکتر ناآگاه چقدر زیاد است. اصطلاحا مردم می‌گویند، «دست اقای دکتر سبک است». برای همین سالهاس دکتر دائمی آن‌ها شده است. خیلی‌ها مثل خانواده ما 30 سال است، پیش دکتر دیگری نمی‌روند. اگر هم بروند، خیلی راضی نیستند و یا مثل من کاملا پشیمان می‌شوند (تجربه دیروز من).
طبیب یکی، یار یکی. این یک بودن، چقدر قشنگه. شکر که خدا یکی است، تک است، بی‌همتاست. زیبایی خلقت در یکتایی هاست.

خارج از متن:
آن شب برایت نوشتم که کمک می‌خواهم، من «هیچ کس» را انتخاب کرده‌ام و در این راه حالا کمک می‌خواهم. از اینکه در مسیر باز بمانم، ترس وجودم را فرا گرفته بود. انگار که داشتم داشته‌هایم را از دست می‌دادم. کمک خواستم، ولی جواب روشنی ندادی، در واقع جوابی که مرا راهنما باشد ندیدم. و بعد یادم افتاد، راهنما نیز تنها یکی است. همه وسیله‌ایم. برایت گفته بودم که تا حرفی «نرسد» نمی‌شود چید.

گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد شب‌هایی که ماه کامل است، خیره شوی به ماه، هوای چشمانت را ابری کنی، ابری کنند، دلت می‌خواهد حرف بزنی. مقداری که بگذرد دیگر نیاز نیست ماه کامل باشد. با نیمه‌ی نیمه‌ی ماه هم حرف می‌زنی، بعد اینقدر دلت می‌گیرد از دوریش که با هلال‌ش هم حرف می‌زنی، بعد دیگر هلال هم نباشد، ماه هم نباشد، آسمان شب، تیره باشد و حتی ابری و بی‌ستاره‌های قشنگ، باز هم حرف می‌زنی، حوصله را ابری می‌کنی، چشمانت و دلت...
چون ماه نیز یکی است.

آنفولانزاهای من

آره تقریبا این شکلی شدم
حال من هم جزء طیف وسیع، گسترده و متنوع مبتلایان به آنفولانزا هستم. تبریکات خاصه خودم و خانواده را خدمت مبتلایان قبلی و منتقل‌دهندگان به بنده تقدیم می‌کنم.
می‌گم که! ویروس تن اینا چقدر قوی بوده که تونسته منو مریض کنه!! بدن قوی دارم در مقابل مهمانان ناخوانده. فکر کنم بهتر است بگویم بدن قوی داشتم، این روزها فهمیدم دیگر آن ورزش‌کار قدیم نیستم که بتوانم در خدمت ویروس‌های گرامی باشم. ولی این دلیل نمی‌شه که اعتماد به نفسم را از دست بدم.
آقا/خانم، من بدن قویی دارم.(قهرمان پوشالی را چه نامند؟)
طبق تجربه هر ساله، بعد از خوب شدن بیماری من، خانواده عزا می‌گیرند. چون نوبت تمامی خانواده است که مبتلا شوند. تمام سعی‌ام را می‌کنم تا آنها نگیرند ولی این بیماری اینقدر قوی وحساس است که با کوچکترین تماس و غفلت کار خودش را می‌کند. کافی است در راه پله عطسه یا سفره کنی، تمام اتاق‌ها ویروسی می‌شود.
خداس دیگه، می‌گه «ببین مرد گنده! با چیزهایی که اصلا نمی‌بینیش حالت را تغییر می‌دم.» فلفل نبین چه ریزه، نشکن، همین‌جوری بفهم که تیزه!‌ بکشنی مثل من بیچارت می‌کنه. باشد که ایمان بیاوریم.
خود بیماری حالا یه کاریش می‌کنیم، فعالیت‌های شغلی، امتحان‌های هفته بعد، فردا هم امتحان عملی تربیت بدنی دارم، کارهای دیگر هم مانده. اوووه. می بینی خدا جون، مسئله اون کوچولو موچولوها نیستن، این گنده گنده‌هان.
باشد که مراعات کنیم، ماسک بزنیم، عطسه و سرفه‌هایمان را مراقب باشیم و البته ایمان بیاوریم به عمل‌مان.

پ.ن: آمده بودم اینجا بنویسم، مریض شده‌ام، چند روزی نیستم و نمی‌توانم بنویسم. یه مطلب از آب در اومد. شکر.

خواب گوگل

گوگل بزرگترین موتور جستجوی جهان و یک ابر شرکت اینترنتی است که سطح وسیعی از کاربران نت را تحت پوشش خدمات خود دارد. کاربران فارسی زبان نیز از این سیل عظیم مستثنی نیستند. در نت به دنبال مطلب یا عکس باشید، اولین مکان گوگل است که می‌توانید از آن استفاده کنید برای راه افتادن کارتان.
این مطلب نمی‌خواهد گوگل را معرفی کند. همین.

بهترین را انتخاب می‌کنم

حس کمال‌خواهی انسان را دوست دارم. آدم را به کمالش نزدیک می‌کند. زندگیش را ترقی و پیشرفت می‌دهد و باعث همه‌ی اختراعات و اکتشافاتی است که تا کنون رخ داده و رخ خواهد داد. انسان را به چیزهای خوب، به کارایی بهتر، به آینده امیدوارت می‌کند و موتوری است که استارت‌ش را خدا در وجودت قرار داده. برای انجام کارهایمان بهترین را انتخاب می‌کنیم. مطمئناً برای خرید در حد جیب‌مان بهترین را می‌خریم. می‌خواهیم کاری که انجام می‌دهیم و چیزی که می‌خریم بهترین باشد،‌ آخرش به نفع خودمان است. درست است که بیشتر وقت‌مان را می‌گیرد و یا مقداری هم بیشتر پول خرج می‌کنیم، به جایش کار خوب و جنس خوب خواهیم داشت.
ما که برای کوچک‌ترین کارهایمان، بهترین و صحیح‌ترین روش را انتخاب می‌کنیم، نمی‌دانم چرا در کامنت نویسی این را رعایت نمی‌کنیم، و کامنت‌هایی بدون امضای الکترونیک می‌نویسم. آن وقت‌ها که این امکان نبود، وبلاگ‌نویس‌ها می‌گفتن کاش یه جوری می‌شد کسی به اسم ما نتونه کامنت بگذاره یا اینکه ما بتونیم کامنت‌های خودمون را پاک یا ویرایش کنیم. حالا که امکانش هست، امیدوارم همگی از این نعمت خدا دادی استفاده و بهترین راه را انتخاب و طی کنیم.
روش صحیح کامنت‌نویسی به این صورت است که شما زیر کامنت‌هایتان را امضای الکترونیک کنید. یعنی با استفاده از چند راهی که خدمت‌تان عرض می‌کنم، کامنت‌تان را حرفه‌ای‌تر،‌ کامل‌تر و با قابلیت انعطاف بنویسید. شما با امضای کامنت‌هایتان هویت خود را با اطمینان به مخاطب‌ها و هم‌چنین نویسنده وبلاگ اعلام می‌کنید، و از سویی دیگر اگر کامنت نقص داشت یا خواستید پاک کنید، بدون دخالت صاحب وبلاگ هر بلایی دوست داشتید سر کامنت خودتان بیاورید. امضای الکترونیک یعنی سهیم شدن شما در کامنتی که می‌گذارید. این خوب نیست؟
در سرویس بلاگر شما می‌توانید،‌ از یوزر گوگل خودتان برای ساخت وبلاگ و هم‌چنین امضای الکترونیک کامنت‌ها استفاده کنید. در پایین جعبه کامنت نویسی، انتخاب یک هویت،‌ گوگل را انتخاب کنید، سپس می‌توانید با وارد کرد نام کاربری و رمز عبور گوگل خودتان کامنت را امضا کنید.

کاربران، لایو جورنال، وردپرس، تای‌پد و آیم (AOL Instant Messenger) هم می‌توانند کامنت خود را به صورت رسمی و امضا شده بنویسند. از فیلد‌های پایین جعبه کامنت‌نویسی، یکی از گزینه‌های چهارگانه را انتخاب کنید و با وارد کردن کاربری خود در فیلدهای مربوطه، از امکانات این سیستم استفاده کنید.

شب چله را دوست دارم

آن وقت‌ها مادربزرگم(مادر مادرم) زنده بود. خانه‌ی دایی چند متر بیشتر فاصله نداشت با ما. خاله‌ام ازدواج نکرده بود. دختر دایی‌ام اینقدر چاق و زشت نشده بود و مرا دوست داشت. آه، مادر بزرگم(مادر پدرم) کنار ما زندگی می‌کرد. برادرهای بزرگترم هنوز بچه بودند و عقلشان نمی‌رسید که ازدواج یعنی چه! خواهرم هنوز لی‌لی بازی می کرد. مادرم جوان بود، برادر کوچکم سعی می‌کرد زودتر به دنیا بیاید تا لحظه تولد هوار هوار گریه کند. آن‌وقت‌ها همه چیز خوب بود. اغلب وقت‌ها همه کنارهم بودیم.
یلدا را یلدا نمی‌گفتیم، برایمان طولانی‌ترین شب سال نبود. شبی بود که «چله» می‌گفتیمش. جمع می‌شدیم خانه دایی. مادربزرگم بود با عینک کلفت‌ش و تسبیح سیاهی که دائما در دست من و او می‌چرخید، مادر بزرگ دیگرم با سرزندگی و نشاط همه چیز را زیر نظر داشت،‌ هر دو آرام‌ بوند و کهن‌سال. نعمت خانه‌هایمان، تاج سرمان بودند و خودمان خبر نداشتیم. همگی با هم بودیم. خانه دایی آن شب شلوغ بود. همه خوش بودیم. شب‌های یلدایمان چله‌ای بود برای دلمان تا غبار دوری و کینه از دلمان برود.
مادر جان! این روزها شما نیستی. ما همگی متفرق شده‌ایم. خاله کرج است، دایی آن ور شهر، عمه هم آن سوی، نوه‌هایت همگی بزرگ شده‌اند، زن و بچه دارند. همه سر زندگی خودشان. دور هم جمع نمی‌شویم. راستش جمع می‌شویم ها! ولی نه مثل آن موقع‌ها که شما بودی. دایی دیگر ما را دعوت نمی‌کند برای شب چله. مثلا دایی دیگر به مادرم نمی‌گوید‌: «امشب شب «چله» است. دست بچه‌ها را بگیر بیا اینجا دور هم باشیم.» مادر جان بهانه «ما» شدن‌مان شما بودی که دیگر نیستی.
یلدا را یلدا نمی‌گفتیم، برایمان طولانی‌ترین شب سال نبود بلکه کوتاه‌ترین. شبی بود که «چله» می‌گفتیمش. جمع می‌شدیم خانه دایی. مادربزرگم بود با عینک کلفت‌ش و تسبیح سیاهی که دائما در دست من و او می‌چرخید، مادر بزرگ دیگرم با سرزندگی و نشاط همه چیز را زیر نظر داشت،‌ هر دو آرام‌ بوند و کهن‌سال. نعمت خانه‌هایمان، تاج سرمان بودند و خودمان خبر نداشتیم. همگی با هم بودیم. خانه دایی آن شب شلوغ بود. همه خوش بودیم. شب‌های یلدایمان چله‌ای بود برای دلمان تا غبار دوری و کینه از دلمان برود.


فاصله یزد تا ونیز

یزد شهر خشتی و گرم، ونیز شهر روی آب و شرجی
همیشه از اینکه افکارم را در وبلاگ بنویسم دوری کرده ام. به خاطر اینکه همیشه فکر می کردم گفتن افکار به مزله ی اعتقاد یا حتی ایمان به آن تفکر سنجیده می شود یا اینکه خواننده وبلاگ تصور می کند که تو همیشه این تصور را داری، این‌جوری فکر می کنی و بعد فکر خودش و مرا بسط می دهد به هزاران نکته دیگر. و خدا می‌کند انتهایش کجاس.
اینکه گفتم به خودکشی فکر می کنم. بعضی گفتند می خواهی خودت را بکشی؟(ها؟) حالت برای چی بد است؟ (حال آدم باید بد باشد که خودکشی کند؟) خدا را فراموش کردی؟ اصلا می دونی چرا خلق شدی؟ گفت ایمان کو؟ اعتقادات را چه شکلی خوندی و یاد گرفتی که این حرفو می گی؟
صد قرآن به میان، همه استادهای ما هستند. این‌گونه افکار می‌آیند و می‌روند، تنها برای بیان حالت روحی‌ام اینجا می‌نویسم. نمی خواهم از خودم دفاع کنم و تفکری که از فشار روحی و زندگی بهم وارد شده را توجیح کنم. ولی از اینکه فاصله فکر تا ایمان و اعتقاد را اینقدر بهم نزدیک می دانید برایم جای تعجب دارد. تفکر و اندیشه هر روز و هر دقیقه در حال کار و محاسبه امور است ولی ایمان و اعتقاد انسان ها اغلب ثابت است این فکر و اندیشه است که مسائل را با آن چک می کند. هزاران نکته و مسئله جدید در زندگی ما هست که باید به آنها فکر کنیم هر روز اندیشه های جدید ما را تحت تاثیر خود می گذارند. نقش ایمان و اعتقاد که ماهیتی نسبتا متفاوت از هم دارند مثل سنگ ترازویی دقیق اندیشه ها رفتارها و افکار ما و اطرافمان را برای انجام شدن یا نشدن وشکل دادن به زندگی مان محک می زنند.
فاصله کم اندیشه و فکر با ایمان و اعتقاد نشان از دقیق بودن فرد و انطباق خوب ایمان و اعتقادش در زندگی فردی اوست. مطمئنا آمدن افکار مختلف در ذهن فرد نشانه‌ی بی‌ایمانی و یا نقص او نیست بلکه نشان از توانایی او برای سنجیدن و بررسی مسائل مختلف است. وقتی در رفتارت به دوگانگی رسیدگی و در صحنه عمل با ایمان و اعتقاداتت بر سر دو راهی رسیدی، این‌جا اگر توانایی اداره‌ی اندیشه، فکر، ایمان و اعتقادات را نداشته باشی‌، با مشکل مواجه می‌شوی. باید برگردی به خانه‌های اول، به اندیشه‌ات، به افکارت، به اعتقاداتت که ایمانت را ساخته‌اند.

پ.ن: کاش هیچ وقت به عقب برنگردیم و همگی پیشروی باشه، انسان است و هزاران خطا و گریزی از برگشت نیست.
گاهی فاصله احوالات انسان‌ها از فاصله یزد تا ونیز هم بیشتر می‌شود!

conversation


لازمه چيزهايي رو بهت بگويم. فکر مي‌کنم بهمون کمک کنه، ولي احتمالش هم هست که کارها رو بدتر کنه.
يادم مياد می‌رفتم سرکار و دانشگاه، کلوچه یا بیسکویت، يه دلستر یا چای داغ تو دستم و روزنامه یا متن‌های پرینت شده را می خوندم. بوي چرم کيف دستيم،‌ و ایده‌های تازه‌ای که به ذهنم خطور می‌کرد بهم حال می‌داد. در مورد همه چيز اطمينان کامل داشتم. مطمئن ميدونستم که کي هستم وچي ميخوام. بعد يک روز صبح بيدار شدم، همه چيز فرق کرد. حالا که فکر می‌کنم، مطمئنا یه روزه عوض نشدم، در طول چند ماه این شکلی شدم.
منظورم این نیست که بدتر شده باشه! خب يه چيزهايي شايد، ولي عمدتا عوض شده بود. ببین، من هرگز اينطوري نبودم، همه چيز تحت کنترلم بود. بدون توقف یا سردرگمی بودم. می‌تونم کی هستم و چی می‌خوام. و حالا؟
حالا ديگه نه!

قسمتی از فیلم «مرد خانواده» که طبق زندگیم بازگردانی‌اش کردم!