معده‌ی خالی

مخلوط سس کچاپ و مایونز آخرین تکه پیتزا کف جعبه ریخته. آخرین جرعه‌ی ایستک لیمو را سر می‌کشم، روی زبان می‌چرخانم تا طعمش را احساس کنم. چشمانم را می بیندم و با ولع قورت می‌دهم.

پ.ن: نمی‌توانم بخورم، داستانش را که می‌توانم بگویم.

لبخند، ان شالله بهتر می‌شود

بعضی حرف‌ها را فقط از زبان بعضی می‌توان شنید. بعضی چیزها را فقط در چشمان بعضی می‌توان دید. بعضی شکرها را فقط از زبان بعضی باید شنید. صداهایی هست که برایت معنای خاصی دارند. صداهایی هست که یادآور خاطراتی است، شیرین یا تلخ. صدایی هست هر وقت بشنوم اشکم چشانم را می‌گیرد. صدایی هست که بشنوم آرام می‌شوم. صدایی هست که بشنونم سرحال و پر‌توان‌تر می‌شود.
شنیدن این صداها و حرف زدن باهاشان هیچ‌وقت روتین و عادی نخواهد بود. اگر عادی بشود، شاید ارزشش می‌آید پایین. زیبایی و گل بودنش به همین روتین نبودنش است. قشنگیش به حرف‌هایی است که وقتی صحبت می‌کند دل دلانه است. دلش را به دست گرفته و با تو صحبت می‌کند. آرام، طوفانی، سعی می‌کند مقداری خشک باشد ولی ابری است. هوای ابری و خشک، سرد است. و تو را خواهد لرزاند. نسیم هم که باشد، چشمانت بارانی خواهد بود. چه دلی، چه شبی، چه بارانی، کاش شیطان کمتر نزدیک بود!


وقتی صدایش را می‌شنوی، انگار که در خلع باشی، بنگ و ‌منگ به گل‌های داخل پارک خیره می‌شوی، نمی‌دانی چه باید بگویی و چه کنی، تنها یک چیز از درونت غَلَیان می‌کند، دوست داری گریه کنی. شاید به خاطر اینکه کسی را یافته‌ای که راحت حرفت را می‌فهمد و راحت حرفش را می‌فهمی. با وجودی که از نظر فکر و اعتقادات باهم فاصله‌ای دارید ولی با این وجود دوست داری هق‌هقانه در آغوشش با آرامش گریه کنی. می‌داند دلت برای خیلی چیزها تنگ شده است. می‌داند تنهایی و تنهایی را می‌فهمی. خوب می‌داند کسی نیستی که تنهایی‌هایت را برای کسی بیان کنی.

مثل همیشه ولی و امایی هست که نمی‌گذارد.
دیشب یک شب دیگر تمام شد.

امروز

  • دوست دارم با کسی صحبت کنم، بین دوستان سرچ می‌کنم، کدام می‌تونه چند دقیقه با هم صحبت کنیم و من راحت باهاش صحبت کنم. او یا او یا او. حامد اینقدر بهم ریخته بود که مکالمه روزمره را تاب نیاورد. دوست یزدی، جواب اس ام اس را نداد... منتظر می‌مانم تا شب.
  • اینجا همه درگیر عروسی هستن، عروسی خوب است. خواهرم اینقدر شجاعت ندارد که یکی از دوستانش را دعوت کند. او را تشویق می‌کنم. یک نفر به جشن اضافه شد. تعداد میهمان‌ها زیاد شده است. من کاری به کار مراسم ندارم. به داماد اطمینان دارم. بیشتر نگران نشریه شماها هستم و بیش‌تر نگران دلم. نگران ...
  • این روزها خیلی نگرانم، خیلی آشفته، هر لحظه منتظرم چیزی بهمم بریزه و یا اتفاقی بیفته،‌ برای همین باز معده مهربان من شروع به ترشح کرده، برادر گرامی عضو شریف نارفیق بدن من هم شروع کرده به سوختن. دلی که نسوزد دل نیست که.
  • یادم باشد گناهانم را با شیطان تصویه کنم، چوب خطم پیش خدا داره تمام می‌شه من هم که چوبم کوتاه است قوز بالا قوز شده. معتقدم تا با شیطان حساب کتاب داری، خدا باهات حال نمی‌کنه، ولی بری حال شیطون را بگیری، آی حال می‌کنه. ای‌ولی می‌گه و اینقزه باحاله که باز رفیق می‌شی. اینکه چه شکلیات می‌شه حال شیطون را گرفت تدریس خصوصی می‌خواد. یکیش اینه که توی وبلاگت فُش بدی به شیطون و حرف‌های سیاسی بگی.
  • این بهم ریختگی و مریضی و شلوغی شغلی و خانه کی تمام می‌شود. محکم پای کارم ولی خب آدمه دیگه تمام می‌شه.
  • شکر.
  • شاید دوست روی خط ایرانسل‌شه، شاید او هم خسته‌اس، شاید پول کم بیاورم، شاید کسی باشد که باهاش بروم خرید لباس عروسی، شاید هم چند تا بازی تازه خریدم، شاید هم یه کیسه بوکس خریدم... شاید که نه،،، حتماً سکوت اختیار کنم بهتره.

سی‌روز دلم

وقتی بیماری غلبه می‌کند. برخلاف خیلی‌ها، از حال عادی آرام‌ترم. این آرامش را مدیون دوستانی هستم که بهم یاددادن زندگی چگونه است. از دوست یزدیم یاد گرفته‌ام، با لبخند بگویم شکر. از دوست تهرانی‌ام یاد گرفته‌ام، چشمانم را ببندم و آرام نفس بکشم و گاهی اشک؛‌ یادگرفته‌ام هیچ وقت کسی را صدا نکنم. آرام باشم و شکر کنم و فقط نفس بکشم. ارزش‌مند است هر یک. و از او یادگرفتم که برای چیزهایی که دوست‌شان دارم قیمتی هست که مردانه باید پرداختش. این درس را نصفه و نیمه امتحان داده‌ام،‌ باید کاملش کنم.

وقتی در موردش سرچ کنی، به این جمله می‌رسی، " درماني براي ## وجود ندارد اما درمان مناسب مي‌تواند از آسيب بيشتر جلوگيري كرده و يا آن را به تاخير اندازد." لبخند می‌زنم و به دوستم فکر می‌کنم که مجبور است،‌ انسولین بزند،‌ تا به کارهای روزمره برسد و یا آن‌که چندین قرص جور و ناجور بخورد تا قلبش بزند و یا این‌که باید قرص مسکن قوی بخورد تا به کارهایش برسد. لبخند می‌زنم و از خودم می‌پرسم، از این بهتر چه می‌خواهی، داری راحت به زندگیت می‌رسی؟
زندگی را دوست دارم. لبخند می‌زنم و مطمئنم دلم برای زندگی تنگ می‌شود.

وقتی کچلی احساسی می‌شود

وقتی کسی را دوست داری، خیلی دوستش داری. ناراحتی‌اش، نگرانی‌اش، خستگی‌اش، تو را بهم می‌ریزد. حتی لبخندش، راه رفتنش، نگاهش، دستانش،‌ دنیایت را زیر و رو می‌کنند. تا حالا برایش اشک ریخته‌ای؟ تا حالا از دیدنش لرزیده‌ای؟

چه می‌شود همانی که دوست‌ش داشتی را می‌گذاری و از کنارش براحتی می‌گذری. روابط انسانی و احساسی اوج و فرود دارد؟ همیشه می‌تواند در اوج باشد؟ باید همیشه در اوج باشد؟
دیشب کسی برایم گفت، که تنها دوران خوش با هم بودن، دوران نامزدی و عقد است. خیلی‌ها این را می‌گویند. تجربه دیگران می‌تواند مبنای قضاوت باشد؟ که بله دورانی برای احساساتت باید در نظر بگیری، بعد احساست بدون عمق گرفتن و تدوام شود؟!
واقعا نمی‌دانم، احساس و عاطفه را چه‌گونه می‌شود در نگاه میکانیکی و دیالیکتیکی گنجاند که بشود مثل ماشین، یک روزی خوب و سرحال کار کند و بعد دیگر فروکش کند. خنده دار است احساسات ماشینی.

قول

با خودت عهد می‌کنی،‌ به خودت قول می‌دهی، آن‌قدر برایت اهمیت دارد که برای شکستن قول و عهد، جریمه تعیین می‌کنی. ‌ دیشب به سبک قدیمی‌ام خود را تنبه کردم. وقتی کچل می‌کنم، انتهای درد و سختی‌ام. هیچ راه‌گریزی نیست، با این سبک خود را سبک می‌کنم. خودم خودم را بهتر می‌شناسم. وحشتناک‌ترین تنبیه برای من کچل کردن. این را قبلا تجربه کرده‌ام. توی باشگاه ارشد بودم،‌ جریمه خطا کار را کچلی گذاشتم، تا خودم نتوانم خطا کنم. یک بار هم کچل نکردم در آن دوران. ولی این چند سال، براحتی چند بار بی مو شده‌ام. شاید خنده‌دار باشد این مسئله ولی برای من اهمیت زیادی دارد.
کجل که بشی، خیلی زشت می شیوقتی قول‌هایت کم اهمیت می شوند،‌ وقتی براحتی قول‌هایت را می‌شکنی، می‌شوی مثل کسی که دیگر قبولش ندارم. مردانگی‌اش را خشکیده می‌دانم. از کنارش به راحتی رد می‌شوم،‌ بدون اینکه اهمیتی داشته باشد، چه هست،‌ چه نیست. مرد است و قولش.
پ.ن: هنوز از پا نشسته‌ام.

می‌گن، نمی‌گن

می‌گن ازدواج مهم‌ترین انتخاب زندگی است.
می‌گن باید خوب انتخاب کنی.
می‌گن باید اینقزه باید عقلت برسه که زندگی چیه، مسئولیت چیه.
می‌گن شغلت دریف باشه.
نمی‌دونم چرا نمی‌گن مهم‌ترین گزینه انتخاب دلته.
نمی‌دونم چرا نمی‌گن کسی را انتخاب کنی که دوست‌ش داری.
نمی‌دونم چرا نمی‌گن باید دلت هم رسیده باشه، وقت ثمر دادنش باشه.
نمی‌دونم چرا نمی‌گن باید دلت مسئولیت دو تا دل را داشته باشه.
نمی دونم چرا نمی‌گن کار دلت هم باید ردیف باشه.
نمی‌دونم چرا اینقدر می‌گن ولی اینقدر نمی‌گن.

میله سرخ و چشمان‌مان

خوب می‌دانیم به آسانی ما را متهم خواهند کرد. خوب می‌دانیم

این چشم چپم است، همانی که اشک نداشت و حالا دارد

سفر 5 نفر به شمال، عملکرد و نتایج آن


فعالیت‌های سفر 5 نفره به شمال و نتایج آن:


1. خرید چند دست بادگیر و پوتین
- نتیجه: کمک به تولید داخلی مملکت
- نتیجه2: پوتین حامد را گران خریدیم
- نتیجه3: من یه پوتین مشتی و خوب خریدم


2. چک کردن آب و هوای کشور
- نتیجه: بالا رفتن آمار سایت هواشناسی
- نتیجه 2: پیش بینی‌ها اشتباه نبود

3. تماس با برخی دوستان برای همراهی
- نتیجه: ما یادشان بودیم ولی آن‌ها
- نتیجه 2: دوستان‌مان کم نیستند

4. برخورد پراید با پژو ما
- نتیجه: نجات دادن جان راننده خواب پراید
- نتیجه 2: تست دل‌رحمی حامد و نگرفتن خسارت تصادف از پراید
- نتیجه 3: پرداخت خسارت از سوی ما 5 نفر... خدایا ...

5. رفتن به رشت
- نتیجه: فهمیدن اینکه با روستا اشتراکات زیادی دارد
- نتیجه: آقا پلیس‌ش چپ و راست را اشتباهی گفت، یکی از شهروندان گفت سه تا میدان می‌روید به راست، منظورش این بود که سه تا پیچ را برید به راست.
- نتیجه 3: شهری است که علامات راهنمایی کافی برای هدایت مسافر ندارد
- نتیجه 4: رشت شهر زندگی نیست.

6. استراحت در قلعه رودخان
- نتیجه: کمک به توریستی شدن این منطقه بکر
- نتیجه 2: لذت بردن یک شب در دامان طبیعت و صبحی زیبا
- نتیجه3: این منطقه نه گاز داشت، نه آب لوله کشی.

7. عکاسی در قلعه رودخان
- نتیجه: تست کردن نیروهای حفاظتی آنجا
- نتیجه 2: عکس‌هایی از بهشت
- نتیجه3: قلعه رودخان در حال تخریب بود
- نتیجه4: نمازخانه‌اش قبلا سگ‌دانی بوده

8. خرید ماهی سفید
- نتیجه: خالی شدن جیب‌مان به اندازه سه وعده غذایی
- نتیجه 2: ماهی سفید گران است و خوشمزه
- نتیجه 3: برای کباب کردنش فقط باید شست و با مقداری نمک و ادویه کباب کرد

9. رفتن به تالاب انزلی
- نتیجه: باز هم کمک به صنعت توریستی خوابیده این تالاب
-نتیجه 2: تالاب انزلی در حال تخریبه
- نتیجه 3: ما خیلی مجهز بودیم

5 وبلاگ‌نویس در سفر

از سفر کوتاه مدتم به جنوب، خسته‌تر از قبلش برگشتم، این مدت تمام تنم پر از درد است، قد راست کردن برایم سخت است. داشتم با سرعت می‌رفتم، سه تا از سرنشین‌های ماشین‌مان لاستیکم را پنچر کردن و بعد سنگ بزرگی سر راهم انداختن. کاش می‌دانستم چه‌جوری می شود این سنگ را تکان داد و راه را باز کرد. هر راهی که بروم، خیلی صدمه می‌بینیم. بعضی چیزها هستن که ارزشش خیلی بالاس. مثل خانواده،‌ آرامش، احترام، شادابی و زندگی محکم.
بعد از این مدت طرح سفر شمال را مهدی و حامد ریختن و با پی‌گیری جدی محمد، اجرایی شد، هفته قبل 5 شنبه قطعی شد و با وجود اصرار و تلاش ما برای آمدن مهندس فخری، آقای نجمی و آقای فضل به دلیل مشغله کاری نتوانستن بیایند. حسن و علی هم درگیر کارهایشان بودن و نتوانستن بیایند.
ماشین مهدی، برنامه‌ریزی با حامد، مادر خرج هم خودم، رفیق خوش سفرمان هم محمد. محمد دوربین 350 D را برایم آورد تا بتوانم من هم عکس بگیرم. عکس‌های زیر حاصل تلاش من با دوربین باطری خالی کن و فکوس خراب محمد است. خیلی هم بد نشده‌اند. آی آی این رم یک گیگش اذیتم کرد، سه بار عکس‌ها را پاک کردم، که ضد حالی بود برای خودش. عکس‌های زیر روز اول سفرمان است.
سفر شمال- پاییز 87
وضعیت آب و هوا را چند بار چک کردیم، هوا صاف بود فقط شنبه مقداری ابری می‌شد. خودم نقشه‌های هواشناسی هوایی و پیش‌بینی‌های تاریخی را هم چک کردم. خبری نبود.
محمد از تهران، 10 شب آمد قم، نزدیک 2 راه افتادیم در حالی که کاملا مجهز بودیم و کوچک‌ترین تجهیزات همراهمان بود. البته غیر از لپ‌تاپ که خواستیم خلاص باشیم از هر چی کامپیوتر و نت است، فقط طبیعت، فقط دوستان، فقط هوای خوش پاییزی.

از سر تاسف


قلب انسان گنجینه‌های پنهانی دارد که رازگونه نگهداری می‌شوند و ممهور به سکوت ...
افکار،‌ امیدها، رویاها، لذت‌ها که اگر فاش شوند، طلسمش شکسته می‌شود.
می‌خواهم اینجا، بعضی طلسم‌ها شکسته شود.

مونیکا بلوچی علامت سوال!

برم ناهار بخورم بیام در مورد مونیکا بلوچی می‌نویسم.
(لحظاتی بعد)
خب ناهار خوردم و برگشتم،‌ نظرم عوش شد. مونیکا بلوچی بازیگر ایرانی الاصل سینمای هالیوود است، که بازی‌های شاخصی ندارد. می‌خواستم به خاطر ایرانی بودنش معرفی‌اش کنم و به بررسی بازیگرهای ایرانی هالیوود و خارج از کشور بپردازم که بی‌خیال شدم. فردا می ایند می‌گویند فلانی مطلب نوشته با این موضوع، پس کافر است. بی‌خیال شدیم.
بعضی دوستان لطف دارند حسابی.

یک شب دیدمت

دیشب کافه بودم، باز تو را دیدم و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود. توانی برای خواندن و گفتن نبود.

حامد معماریان، صاحب کافه باران است. پسر آرامی است. لیستی از کتاب‌هایی که در کافه نیست را به او دادم. نبود یک دیوان لیلی و مجنون خیلی تابلو است در کافه باران، قرار شد یکی بخرد بیارد کافه. اگر سیگار کشیدنش را بگذاریم کنار، پسر خوبی است. همین که شلوغ کاری‌های ما را تحمل می‌کند و جیکش هم در نمی‌آید، مهر تایید را دریافت می‌کند. تا وقتی که دیگر تحمل‌مان نکند ...

دیشب که داش آکُل صادق هدایت را می‌خواندن، داش آکُل 40 ساله عاشق مرجان دختر جوانی شده بود. داش آکُل را می‌فهمیدم ولی ...
خواندن داستان و فکر کردن در حالت‌های انسانی آدم‌هایش خالی از لطف نیست.