سی‌روز دلم

وقتی بیماری غلبه می‌کند. برخلاف خیلی‌ها، از حال عادی آرام‌ترم. این آرامش را مدیون دوستانی هستم که بهم یاددادن زندگی چگونه است. از دوست یزدیم یاد گرفته‌ام، با لبخند بگویم شکر. از دوست تهرانی‌ام یاد گرفته‌ام، چشمانم را ببندم و آرام نفس بکشم و گاهی اشک؛‌ یادگرفته‌ام هیچ وقت کسی را صدا نکنم. آرام باشم و شکر کنم و فقط نفس بکشم. ارزش‌مند است هر یک. و از او یادگرفتم که برای چیزهایی که دوست‌شان دارم قیمتی هست که مردانه باید پرداختش. این درس را نصفه و نیمه امتحان داده‌ام،‌ باید کاملش کنم.

وقتی در موردش سرچ کنی، به این جمله می‌رسی، " درماني براي ## وجود ندارد اما درمان مناسب مي‌تواند از آسيب بيشتر جلوگيري كرده و يا آن را به تاخير اندازد." لبخند می‌زنم و به دوستم فکر می‌کنم که مجبور است،‌ انسولین بزند،‌ تا به کارهای روزمره برسد و یا آن‌که چندین قرص جور و ناجور بخورد تا قلبش بزند و یا این‌که باید قرص مسکن قوی بخورد تا به کارهایش برسد. لبخند می‌زنم و از خودم می‌پرسم، از این بهتر چه می‌خواهی، داری راحت به زندگیت می‌رسی؟
زندگی را دوست دارم. لبخند می‌زنم و مطمئنم دلم برای زندگی تنگ می‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر