یکتایی

متاسفانه تصویر دکتر عباس اشراقی را نداشتم
آقای دکتر اشراقی، 30 سال است که با خانواده‌ی ما آشنا هستند. از پدر و مادر در گذشته، تا این روزها که فرزندان و نوه‌های آنها هم پیش او معاینه می‌شوند. همه‌ی ما را می‌شناسد و ما هم او را. در واقع یک جورایی پزشک خانوادگی ما هستند. قلق بدن همه‌مان دستشان است. می‌داند کدام‌مان چه لِمی داریم،‌ چه شکلی و با چه داروهایی زود و بهتر خوب می‌شویم. امشب من و مادر، با هم پیش اقای دکتر بودیم. مادرم مثل من آنفولانزای شدید گرفته‌اند (گفتم که خوب شوم بقیه مریضی‌شان شروع می‌شود) برایم جالب بود که نوع دارو و کمیت آن‌ها برای من و مادر خیلی فرق داشت.
اگر مقداری دقت در عملکرد دکترها داشته باشید، فرق بین دکتر آگاه از خصوصیات و طبع شما، با دکتر ناآگاه چقدر زیاد است. اصطلاحا مردم می‌گویند، «دست اقای دکتر سبک است». برای همین سالهاس دکتر دائمی آن‌ها شده است. خیلی‌ها مثل خانواده ما 30 سال است، پیش دکتر دیگری نمی‌روند. اگر هم بروند، خیلی راضی نیستند و یا مثل من کاملا پشیمان می‌شوند (تجربه دیروز من).
طبیب یکی، یار یکی. این یک بودن، چقدر قشنگه. شکر که خدا یکی است، تک است، بی‌همتاست. زیبایی خلقت در یکتایی هاست.

خارج از متن:
آن شب برایت نوشتم که کمک می‌خواهم، من «هیچ کس» را انتخاب کرده‌ام و در این راه حالا کمک می‌خواهم. از اینکه در مسیر باز بمانم، ترس وجودم را فرا گرفته بود. انگار که داشتم داشته‌هایم را از دست می‌دادم. کمک خواستم، ولی جواب روشنی ندادی، در واقع جوابی که مرا راهنما باشد ندیدم. و بعد یادم افتاد، راهنما نیز تنها یکی است. همه وسیله‌ایم. برایت گفته بودم که تا حرفی «نرسد» نمی‌شود چید.

گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد شب‌هایی که ماه کامل است، خیره شوی به ماه، هوای چشمانت را ابری کنی، ابری کنند، دلت می‌خواهد حرف بزنی. مقداری که بگذرد دیگر نیاز نیست ماه کامل باشد. با نیمه‌ی نیمه‌ی ماه هم حرف می‌زنی، بعد اینقدر دلت می‌گیرد از دوریش که با هلال‌ش هم حرف می‌زنی، بعد دیگر هلال هم نباشد، ماه هم نباشد، آسمان شب، تیره باشد و حتی ابری و بی‌ستاره‌های قشنگ، باز هم حرف می‌زنی، حوصله را ابری می‌کنی، چشمانت و دلت...
چون ماه نیز یکی است.

آنفولانزاهای من

آره تقریبا این شکلی شدم
حال من هم جزء طیف وسیع، گسترده و متنوع مبتلایان به آنفولانزا هستم. تبریکات خاصه خودم و خانواده را خدمت مبتلایان قبلی و منتقل‌دهندگان به بنده تقدیم می‌کنم.
می‌گم که! ویروس تن اینا چقدر قوی بوده که تونسته منو مریض کنه!! بدن قوی دارم در مقابل مهمانان ناخوانده. فکر کنم بهتر است بگویم بدن قوی داشتم، این روزها فهمیدم دیگر آن ورزش‌کار قدیم نیستم که بتوانم در خدمت ویروس‌های گرامی باشم. ولی این دلیل نمی‌شه که اعتماد به نفسم را از دست بدم.
آقا/خانم، من بدن قویی دارم.(قهرمان پوشالی را چه نامند؟)
طبق تجربه هر ساله، بعد از خوب شدن بیماری من، خانواده عزا می‌گیرند. چون نوبت تمامی خانواده است که مبتلا شوند. تمام سعی‌ام را می‌کنم تا آنها نگیرند ولی این بیماری اینقدر قوی وحساس است که با کوچکترین تماس و غفلت کار خودش را می‌کند. کافی است در راه پله عطسه یا سفره کنی، تمام اتاق‌ها ویروسی می‌شود.
خداس دیگه، می‌گه «ببین مرد گنده! با چیزهایی که اصلا نمی‌بینیش حالت را تغییر می‌دم.» فلفل نبین چه ریزه، نشکن، همین‌جوری بفهم که تیزه!‌ بکشنی مثل من بیچارت می‌کنه. باشد که ایمان بیاوریم.
خود بیماری حالا یه کاریش می‌کنیم، فعالیت‌های شغلی، امتحان‌های هفته بعد، فردا هم امتحان عملی تربیت بدنی دارم، کارهای دیگر هم مانده. اوووه. می بینی خدا جون، مسئله اون کوچولو موچولوها نیستن، این گنده گنده‌هان.
باشد که مراعات کنیم، ماسک بزنیم، عطسه و سرفه‌هایمان را مراقب باشیم و البته ایمان بیاوریم به عمل‌مان.

پ.ن: آمده بودم اینجا بنویسم، مریض شده‌ام، چند روزی نیستم و نمی‌توانم بنویسم. یه مطلب از آب در اومد. شکر.

خواب گوگل

گوگل بزرگترین موتور جستجوی جهان و یک ابر شرکت اینترنتی است که سطح وسیعی از کاربران نت را تحت پوشش خدمات خود دارد. کاربران فارسی زبان نیز از این سیل عظیم مستثنی نیستند. در نت به دنبال مطلب یا عکس باشید، اولین مکان گوگل است که می‌توانید از آن استفاده کنید برای راه افتادن کارتان.
این مطلب نمی‌خواهد گوگل را معرفی کند. همین.

بهترین را انتخاب می‌کنم

حس کمال‌خواهی انسان را دوست دارم. آدم را به کمالش نزدیک می‌کند. زندگیش را ترقی و پیشرفت می‌دهد و باعث همه‌ی اختراعات و اکتشافاتی است که تا کنون رخ داده و رخ خواهد داد. انسان را به چیزهای خوب، به کارایی بهتر، به آینده امیدوارت می‌کند و موتوری است که استارت‌ش را خدا در وجودت قرار داده. برای انجام کارهایمان بهترین را انتخاب می‌کنیم. مطمئناً برای خرید در حد جیب‌مان بهترین را می‌خریم. می‌خواهیم کاری که انجام می‌دهیم و چیزی که می‌خریم بهترین باشد،‌ آخرش به نفع خودمان است. درست است که بیشتر وقت‌مان را می‌گیرد و یا مقداری هم بیشتر پول خرج می‌کنیم، به جایش کار خوب و جنس خوب خواهیم داشت.
ما که برای کوچک‌ترین کارهایمان، بهترین و صحیح‌ترین روش را انتخاب می‌کنیم، نمی‌دانم چرا در کامنت نویسی این را رعایت نمی‌کنیم، و کامنت‌هایی بدون امضای الکترونیک می‌نویسم. آن وقت‌ها که این امکان نبود، وبلاگ‌نویس‌ها می‌گفتن کاش یه جوری می‌شد کسی به اسم ما نتونه کامنت بگذاره یا اینکه ما بتونیم کامنت‌های خودمون را پاک یا ویرایش کنیم. حالا که امکانش هست، امیدوارم همگی از این نعمت خدا دادی استفاده و بهترین راه را انتخاب و طی کنیم.
روش صحیح کامنت‌نویسی به این صورت است که شما زیر کامنت‌هایتان را امضای الکترونیک کنید. یعنی با استفاده از چند راهی که خدمت‌تان عرض می‌کنم، کامنت‌تان را حرفه‌ای‌تر،‌ کامل‌تر و با قابلیت انعطاف بنویسید. شما با امضای کامنت‌هایتان هویت خود را با اطمینان به مخاطب‌ها و هم‌چنین نویسنده وبلاگ اعلام می‌کنید، و از سویی دیگر اگر کامنت نقص داشت یا خواستید پاک کنید، بدون دخالت صاحب وبلاگ هر بلایی دوست داشتید سر کامنت خودتان بیاورید. امضای الکترونیک یعنی سهیم شدن شما در کامنتی که می‌گذارید. این خوب نیست؟
در سرویس بلاگر شما می‌توانید،‌ از یوزر گوگل خودتان برای ساخت وبلاگ و هم‌چنین امضای الکترونیک کامنت‌ها استفاده کنید. در پایین جعبه کامنت نویسی، انتخاب یک هویت،‌ گوگل را انتخاب کنید، سپس می‌توانید با وارد کرد نام کاربری و رمز عبور گوگل خودتان کامنت را امضا کنید.

کاربران، لایو جورنال، وردپرس، تای‌پد و آیم (AOL Instant Messenger) هم می‌توانند کامنت خود را به صورت رسمی و امضا شده بنویسند. از فیلد‌های پایین جعبه کامنت‌نویسی، یکی از گزینه‌های چهارگانه را انتخاب کنید و با وارد کردن کاربری خود در فیلدهای مربوطه، از امکانات این سیستم استفاده کنید.

شب چله را دوست دارم

آن وقت‌ها مادربزرگم(مادر مادرم) زنده بود. خانه‌ی دایی چند متر بیشتر فاصله نداشت با ما. خاله‌ام ازدواج نکرده بود. دختر دایی‌ام اینقدر چاق و زشت نشده بود و مرا دوست داشت. آه، مادر بزرگم(مادر پدرم) کنار ما زندگی می‌کرد. برادرهای بزرگترم هنوز بچه بودند و عقلشان نمی‌رسید که ازدواج یعنی چه! خواهرم هنوز لی‌لی بازی می کرد. مادرم جوان بود، برادر کوچکم سعی می‌کرد زودتر به دنیا بیاید تا لحظه تولد هوار هوار گریه کند. آن‌وقت‌ها همه چیز خوب بود. اغلب وقت‌ها همه کنارهم بودیم.
یلدا را یلدا نمی‌گفتیم، برایمان طولانی‌ترین شب سال نبود. شبی بود که «چله» می‌گفتیمش. جمع می‌شدیم خانه دایی. مادربزرگم بود با عینک کلفت‌ش و تسبیح سیاهی که دائما در دست من و او می‌چرخید، مادر بزرگ دیگرم با سرزندگی و نشاط همه چیز را زیر نظر داشت،‌ هر دو آرام‌ بوند و کهن‌سال. نعمت خانه‌هایمان، تاج سرمان بودند و خودمان خبر نداشتیم. همگی با هم بودیم. خانه دایی آن شب شلوغ بود. همه خوش بودیم. شب‌های یلدایمان چله‌ای بود برای دلمان تا غبار دوری و کینه از دلمان برود.
مادر جان! این روزها شما نیستی. ما همگی متفرق شده‌ایم. خاله کرج است، دایی آن ور شهر، عمه هم آن سوی، نوه‌هایت همگی بزرگ شده‌اند، زن و بچه دارند. همه سر زندگی خودشان. دور هم جمع نمی‌شویم. راستش جمع می‌شویم ها! ولی نه مثل آن موقع‌ها که شما بودی. دایی دیگر ما را دعوت نمی‌کند برای شب چله. مثلا دایی دیگر به مادرم نمی‌گوید‌: «امشب شب «چله» است. دست بچه‌ها را بگیر بیا اینجا دور هم باشیم.» مادر جان بهانه «ما» شدن‌مان شما بودی که دیگر نیستی.
یلدا را یلدا نمی‌گفتیم، برایمان طولانی‌ترین شب سال نبود بلکه کوتاه‌ترین. شبی بود که «چله» می‌گفتیمش. جمع می‌شدیم خانه دایی. مادربزرگم بود با عینک کلفت‌ش و تسبیح سیاهی که دائما در دست من و او می‌چرخید، مادر بزرگ دیگرم با سرزندگی و نشاط همه چیز را زیر نظر داشت،‌ هر دو آرام‌ بوند و کهن‌سال. نعمت خانه‌هایمان، تاج سرمان بودند و خودمان خبر نداشتیم. همگی با هم بودیم. خانه دایی آن شب شلوغ بود. همه خوش بودیم. شب‌های یلدایمان چله‌ای بود برای دلمان تا غبار دوری و کینه از دلمان برود.


فاصله یزد تا ونیز

یزد شهر خشتی و گرم، ونیز شهر روی آب و شرجی
همیشه از اینکه افکارم را در وبلاگ بنویسم دوری کرده ام. به خاطر اینکه همیشه فکر می کردم گفتن افکار به مزله ی اعتقاد یا حتی ایمان به آن تفکر سنجیده می شود یا اینکه خواننده وبلاگ تصور می کند که تو همیشه این تصور را داری، این‌جوری فکر می کنی و بعد فکر خودش و مرا بسط می دهد به هزاران نکته دیگر. و خدا می‌کند انتهایش کجاس.
اینکه گفتم به خودکشی فکر می کنم. بعضی گفتند می خواهی خودت را بکشی؟(ها؟) حالت برای چی بد است؟ (حال آدم باید بد باشد که خودکشی کند؟) خدا را فراموش کردی؟ اصلا می دونی چرا خلق شدی؟ گفت ایمان کو؟ اعتقادات را چه شکلی خوندی و یاد گرفتی که این حرفو می گی؟
صد قرآن به میان، همه استادهای ما هستند. این‌گونه افکار می‌آیند و می‌روند، تنها برای بیان حالت روحی‌ام اینجا می‌نویسم. نمی خواهم از خودم دفاع کنم و تفکری که از فشار روحی و زندگی بهم وارد شده را توجیح کنم. ولی از اینکه فاصله فکر تا ایمان و اعتقاد را اینقدر بهم نزدیک می دانید برایم جای تعجب دارد. تفکر و اندیشه هر روز و هر دقیقه در حال کار و محاسبه امور است ولی ایمان و اعتقاد انسان ها اغلب ثابت است این فکر و اندیشه است که مسائل را با آن چک می کند. هزاران نکته و مسئله جدید در زندگی ما هست که باید به آنها فکر کنیم هر روز اندیشه های جدید ما را تحت تاثیر خود می گذارند. نقش ایمان و اعتقاد که ماهیتی نسبتا متفاوت از هم دارند مثل سنگ ترازویی دقیق اندیشه ها رفتارها و افکار ما و اطرافمان را برای انجام شدن یا نشدن وشکل دادن به زندگی مان محک می زنند.
فاصله کم اندیشه و فکر با ایمان و اعتقاد نشان از دقیق بودن فرد و انطباق خوب ایمان و اعتقادش در زندگی فردی اوست. مطمئنا آمدن افکار مختلف در ذهن فرد نشانه‌ی بی‌ایمانی و یا نقص او نیست بلکه نشان از توانایی او برای سنجیدن و بررسی مسائل مختلف است. وقتی در رفتارت به دوگانگی رسیدگی و در صحنه عمل با ایمان و اعتقاداتت بر سر دو راهی رسیدی، این‌جا اگر توانایی اداره‌ی اندیشه، فکر، ایمان و اعتقادات را نداشته باشی‌، با مشکل مواجه می‌شوی. باید برگردی به خانه‌های اول، به اندیشه‌ات، به افکارت، به اعتقاداتت که ایمانت را ساخته‌اند.

پ.ن: کاش هیچ وقت به عقب برنگردیم و همگی پیشروی باشه، انسان است و هزاران خطا و گریزی از برگشت نیست.
گاهی فاصله احوالات انسان‌ها از فاصله یزد تا ونیز هم بیشتر می‌شود!

conversation


لازمه چيزهايي رو بهت بگويم. فکر مي‌کنم بهمون کمک کنه، ولي احتمالش هم هست که کارها رو بدتر کنه.
يادم مياد می‌رفتم سرکار و دانشگاه، کلوچه یا بیسکویت، يه دلستر یا چای داغ تو دستم و روزنامه یا متن‌های پرینت شده را می خوندم. بوي چرم کيف دستيم،‌ و ایده‌های تازه‌ای که به ذهنم خطور می‌کرد بهم حال می‌داد. در مورد همه چيز اطمينان کامل داشتم. مطمئن ميدونستم که کي هستم وچي ميخوام. بعد يک روز صبح بيدار شدم، همه چيز فرق کرد. حالا که فکر می‌کنم، مطمئنا یه روزه عوض نشدم، در طول چند ماه این شکلی شدم.
منظورم این نیست که بدتر شده باشه! خب يه چيزهايي شايد، ولي عمدتا عوض شده بود. ببین، من هرگز اينطوري نبودم، همه چيز تحت کنترلم بود. بدون توقف یا سردرگمی بودم. می‌تونم کی هستم و چی می‌خوام. و حالا؟
حالا ديگه نه!

قسمتی از فیلم «مرد خانواده» که طبق زندگیم بازگردانی‌اش کردم!

NoT BaD AnD CrazY


یک. دو سه سال پیش ماه رمضان صدا و سیمای ضرغامی فیلمی نشان داد که طرف خودکشی کرد. آدم بدی بود، آخ بود، ضایع بود، بدکار بود، نامرد بود.
این روزها به خودکشی هم فکر می‌کنم،
کچل هستم! ولی آدم بدی نیستم!!

دو. دنبال اینند که هر سوالی را آن‌قدر پیچده کننده که دیگر جوابی نداشته باشد و آب گل آلود و ماهی‌گیری شروع می‌شود. یکی‌اش این است، فلسفی‌ترین سوال زندگی «بودن یا نبودن» نیست. بلکه سوال این است که «سوال زندگی چیست». و شاید گاهی بعضی وقت‌ها اینها اشتباه کردند، چرا اینقدر مطمئن‌اند! گاهی از فلسفه بی‌زارم.

سه. موج موج موج‌های صوتی داخل مغزت می‌روند، می‌چرخند و بیرون می‌آیند، کله‌ات را گرفته در دستش و هی می‌چرخاند، انگار داغ می‌شود، حرارتی مغزت را می‌گیرد، احساس می‌کنم چشمانت اشکی شده‌اند، حالت خوشی است. توی این همه شلوغی موج‌های صوتی، نرم راحت، حرکت می‌کنی، و هنوز کله کچلت را همراه با اصوات می‌چرخانند.
ناگهان صدای ررررم گیتار برقی مغزت را خط خطی می‌کند.

چهار. صدایی نیست، تویی، چشم داغت،‌ سر پر از صوت،‌ مغز خط خطی و زندگی که بد نیست، ولی آدم‌هایش گاهی بدند. باور کن زندگی زیباس.

Control


existence.
well, what does it matter?
i exist on thr best terms i can.
the part is now part of my future.
the present is well out of hand.

رو به آسیای شرقی

امروز شرکت‌ها برای افزایش فروش و قبضه کردن بازار،‌ تکنولوژی‌های محدودی را به صورت خصوصی شده‌ و انحصاری، وارد کشورهای ارزان‌تر و اغلب جهان سومی و در حال توسعه مثل سنگاپور، مالزی و هند و البته چین(با نیروی کار ارزان) می‌کنند، تا محصولاتی ارزان‌تر را ارائه کنند، در حالی که تولیدات در این کشورها کیفیت نمونه کشورهای خودشان را ندارد. این شرکت‌های تکنولوژی اصلی را وارد کشورهای جهان سوم نکرده و تنها به ایجاد خط تولید بسنده می‌کنند.
در میان شرکت‌هایی مثل سونی و ای‌بی‌ام سعی کرده‌اند کمترین افت کیفیت را داشته باشند، و شرکت‌هایی مثل نوکیا و پاناسونیک قبضه کردن بازار و تولید بیشتر را مدنظر داشته و راه گسترش گستره‌ی امپراطور خود را طی می‌کنند. شاهدیم که محصولات چینی و مالزی سونی و دل، بازار را قبضه کرده است،‌ و اغلب هم از کیفیت محصولات راضی هستند،‌ در حالی که تکنولوژی دست اولشان را وارد کشورهای تولید کننده نکرده‌اند و فقط برای ارزان‌تر تمام شدن محصولات درجه دوشان،‌ کارخانه‌هایشان را در چین و تایوان و مالزی تاسیس کردند.
نمونه موفق شرکت‌هایی که توانسته در فضای مرگ رقبا مانند کرایسلر یکه‌تازی کند، تویوتا است. تویوتا با افزایش هفت و نیم درصدی سود در سال 2008 توانست خود را نجات بدهد. و به عنوان یکی از موفق‌ترین گروه‌های صنعتی در رده بالای موفقیت مدیریت نیروی انسانی و مدیریت تولید مطرح کند. الگوی مدیریتی تویوتا که برمبنای تصمیم سنجی و جوشش مدیران با مالکیت و تولید است، توانسته رضایت مسئولین کشورهای میزبان کارخانجات و تولیدکنندگان همکار تویوتا را به همراه داشته باشد.

تاوان

کنار خانواده، همراه جامعه، محل کار، محل تحصیل،‌ همیشه کنار هم هستیم، با هم حرف می زنیم، باهم ارتباط داریم. نقاط مشترکمان ما را کنار هم قرار می‌دهد. ولی گاهی با وجود نقاط مشترک‌مان آن‌قدر از هم دوریم که مثل غریبه‌ها هستیم. گاهی می‌خواهیم نقاط مشترک داشته باشیم ولی نمی‌شود. گاهی می‌خواهیم نقاط مشترک‌مان را آنقدر زیاد کنیم که همیشه کنارشان باشیم، همیشه کنارمان باشند، ولی نمی‌شود. گاهی وقت‌ها زندگی بروفق مراد نیست و شاید بیشتر اوقات نیست. انگار که داریم توان و کفاره تصمیم‌ها و کارهای خودمان و گاهی دیگران را پس می‌دهیم. تاوان چیزهایی که از گذشته داریم‌شان. توان حرفهایی که نباید گفته می‌شد، کارهایی که نباید انجام می‌شد. کجاییم؟ چرا اینجاییم؟ کجا می‌شد بود؟ حالا کجا باید رفت؟ تا کی باید توان داد؟

تاوان
وقتی برای اولین بار فیلم Atonement را دیدم، فقط نگاهش کردم، فقط نگاه کردم. به آدم‌های داخل فیلم، تصمیمات‌شان، افکارشان، شخصیت‌شان تنها و تنها نگاه کردم. ذوب در جریان فیلم بودم، که آخر فیلم مثل شوکی مرا بخود آورد. انگار برق مرا گرفته، از جای خودم بلند شدم، فیلم را عقب بردم و باز نگاه کردم، مبهوت جریان فیلم و مخصوصا صحنه‌های آخر فیلم، فیلم را تماشا می‌کردم.

آن موقع هنوز با دوستان کنار دریا نرفته بودم و از این ساحل حالت ویژه و خاصی داشت.
تاوان، تاوان اندیشه، تصمیم و عمل انسان‌ها را نمایش می‌دهد. توانی که می‌تواند خیلی سنگین باشد و سال‌ها همراه انسان باشد. فیلم تاوان که کفاره هم ترجمه شده، لبخند تلخ و سمی تصمیمات و عملکرد دیگران است، بر زندگی دیگران. لبخندی که زندگی دیگری را تیره و سمی که زندگی دیگری را نابود می‌کند. تاوان داستان تاثیر اندیشه، تصور و حرف‌های ما د
ر مورد دیگران است، که می‌تواند در حد مرگ و نابودی فاجعه بیافریند. Atonement، در مورد تاوان حرف می‌زند.
فیلم با درون مایه داستان عشقی، زشتی و کریهی جنگ را بخوبی به تصویر می‌کشد و فضایی نسبتا شفاف از جنگ ارائه می‌کند. ماهیت جنگ، مرگ، دوری، تلاش انسان‌ها برای زنده ماندن، و فداکاری را در فیلم لمس می‌کنیم. خود جنگ، کشتن آدم‌ها خود به نوعی تاوان اندیشه و رفتار افرادی است که در فیلم اسمی از آنها نیست ولی مخاطب آن‌ها را می‌شناسد. مرد عادی توان عملکرد دیگری و دیگران را پرداخت می‌کنند.
یکی از نقاط قوت فیلم، استفاده از پلی بک‌های قوی است. مرز بین رویا، واقعیت و حقیقت اینقدر نزدیک است، که آخر فیلم شما را متعجب در جای خود میخ کوب خواهد می‌کند و یا احساسات مخاطب را برمی انگیزد و مثل خیلی‌ها که فیلم را دیده‌اند، اشک جاری می‌شود. در پایان فیلم از جنگ بدمان می‌آید، از اندیشه و تصمیم احمقانه و بدور از پختگی بیزار می شویم و کشته‌های جنگ همگی برایمان ارزشمند می‌شود، و مرگ آنها را حادثه نمی‌انگاریم.
آخر فیلم رویای است که می‌توانست حقیقت باشد. می‌توانست زندگی باشد پر از زندگی.

تاوان در ای‌ام‌دی‌بی +
سایت رسمی فیلم +
نقد فیلم +
موسیقی فیلم +
دانلود موسیقی فیلم +

به چه قیمت؟

از قیمت تا واقعیت
«به چه قیمت؟ امروز دیگر نمی‌پرسند تولید این خودکار، موبایل یا ماشین چه قیمتی در می‌آید، می‌پرسند می‌خواهی چه قیمتی در بیاید! امروز بازار آزاد کالا، که در سطح فروش و عرضه بود، به تولید کالا هم رسیده است و شما می‌تونید بین ده‌ها تولید کننده در سطح کشور، منطقه و یا حتی جهان، شرکای اقتصادی انتخاب کنید.»
جملات که خواندید، صحبت‌های استاد درس صنعت‌مان بود، دو یا سه سال پیش. امروز کشورهای چند ملیتی، با گستردگی عظیم خودشان باعث شدن تا بتوانند برای تولید کالاهاشان بهتر نقطه از جهان را انتخاب کنند، ارزان‌ترین کالا را تهیه می‌کنند و به دست مشتریان‌شان می‌رسانند. از نیروی کار ارزان‌تر دنیا استفاده می‌کنند و کالایی با کیفیت خوب و کمیت بالا تهیه می‌کنند، پس ارزان‌تر، فروش بیشتر و سود بیشتر را خواهند داشت. برای مشتریان جنس ارزان‌تر خوب است ولی آینده صنایع متوسط و کوچک صنعتی چی می‌شود؟ آینده اقتصادی روابسته‌ی کشورهایی که کارخانه و تولید در کشور آن‌ها انجا م می‌شود چه می‌شود؟ این شرکت‌ها از سرمایه‌های یک ملت استفاده می‌کنند ولی هیچ چیز غیر از اشتغال به آنها نمی‌دهند. همه چیز مال شرکت‌های غول آسایی است که هر روز یه سر جدید برای خودشا می‌سازند!‌ کشورها فقط میزان بان هستند و این ویروس در تن آنها بزرگ می‌شود، و کمترین سود را برای آنها خواهند داشت.
کارخانه‌ها و تولید‌های بومی، چگونه می‌توانند مقابل این غول‌های اقتصادی قد علم کنند؟ چگونه می‌توانند به یکه‌تازی آنها خاتمه بدهند؟ اگر این کارخانه‌ها و گروه‌های تولیدی نباشند، و فضای رقابتی را ایجاد نکنند، دیگر بازار آزاد معنایی نخواهد داشت! بازار آزاد برپایه رقابت، افزایش کیفیت،‌ تنوع و کاهش قیمت معنا پیدا می‌کند.

های‌های‌های من

ذهنم درگیر است.
حال جسمی خراب،
حامد هم پی‌گیر مطلب است که هنوز ننوشته‌ام.
و از طرفی روز و روزگار من،
کاشِ قابل تحققی وجود ندارد،
و من کودکی هستم آرام،
خوش باشید.

بوی افسردگی و مرگ می‌دهد حرف‌هایم
ببین من زنده‌ام،
کودک درونم آرام ولی زنده است،
وجدان قاتل‌تان آرام،
خوش باشید.

عیدی نیست

داخل شیرینی فروشی، هم‌راه مکالمه با موبایل، به ویترین‌ها نگاه انداختم، سریع انتخاب کردم ولی مغازه شلوغ بود، آمدم بیرون، تا راحت‌تر صحبت کنم. گفت: «صدای ماشین اذیت می‌کند.»‌ رفتم داخل کوچه فرعی. قرار شد هفته بعد بروم تهران، برای مشاوره؛ خودش هم باشد که مرا نخورند یه وقتی.
حالا باز داخل شیرینی فروشی هستم.
"آقا ببخشید، از این، از این ووو ازززز این بدید"
"چقدر؟"
"نیم کیلو"
"کارتون یا پاکت؟"
می‌دونه من همیشه پاکت می‌گیرم ازش. ولی ایندفعه گفتم بزار رسمی باشه.
"کارتون"
شیرینی روز عیده، بهتره تو کارتون باشه، مرتب باشه،‌ منظم باشه. یه چیزی تو مغزم وول می‌خورد، گفتم، «یه مرد متاهل شب عید قربان چقدر شیرینی باید ببره خونه؟» دنبال جوابش می‌گشتم که صدایی گفت:
"آقا بفرمایید"
روی صفحه دیجیتالی ترازو، قیمتش را نوشته، پرداخت کردم و راه افتادم. باز از خودم می‌پرسم یه مرد که خانمش خونه منتظرشه تا شب عید بیاد خونه، چه جوری‌،‌چه مقدار و با چه کیفیتی باید شیرینی یا کادو بخره؟ اصلاً باید کادو بخره برای عید قربان؟ اگر پول نداشت حتی شیرینی بخره چی؟ چه جوری همسرش را شاد کنه؟
تو همین فکرهای قطی پاتی بودم، که رسیدم خونه. برادرزادم از پایین پله‌ها با چشمای پر از شیطنتش نگاهم کرد و گفت: "چی‌چی داری؟ چی خلیدی؟"
خندیدم بهش، بسته شیرینی را برداشت بدو رفت پیش مادر. هر چی فکر و نتیجه‌گیری کرده بودم، پرید، مهم اینه تویخونه کسی منتظرت باشه. والا عید با غیر عید فرقی نداره.

شغل

چند سال پیش وقتی می‌خواستم برم سرکار و مشغول فعالیت مالی بشم، از برادرهام خواستم که اگر جایی می‌شناسن معرفی کنند. دو برادر لطف کردن و مرا معرفی کردن. ولی مکان‌هایی که کار کردم هیچ‌گونه سنخیتی با تحصیل، روحیات و توانایی‌های من نداشت. از این جهت تو هیچ کدوم بند نشدم. سعی کردم خودم شغلی دست و پا کنم. توی روزنامه می‌گشتم، کاریابی هم ثبت نام کردم و چند جا هم رفتم ولی فقط می‌خواستن بی‌گاری بکشن. این اندیشه را داشتن، چون این پسر،‌ از روزنامه و یا کاریابی اومده پس با کمترین مبلغ می‌شه به کار گرفتش. یک ظلم به تمام معنا بود در حقم. این اندیشه کی از بین می‌ره، کی به توانایی و تجربت توجه می‌کنه؟
پس با این شرایط راه خودم را رفتم و تونستم، در راستای تحصیلم و توانایی‌هام کار کنم. اول راه هستم هنوز و مطمئنا مسیر طولانی در پیش، اگر حواسم نباشه و از این دو گزینه (تحصیل و تخصص) تخطی کنم، شاید آینده موفقی نداشته باشم. آینده را نمی‌دونیم ولی می‌تونیم بسازیمش.
بهانه گفتن این حرف‌ها خواندن زندگی، نیکولاس کیج بازیگر سینما بود.
نیکولاس کیج را همتون می‌شناسید، بازی‌هاش در فیلم‌های مختلف دیده‌اید. شهر فرشتگان، فیس آف،‌ مرد خانواده، ارباب جنگ، هواشناس از فیلم های خوب اوست. اسم واقعیش «نیکولاس کیم کاپولا»، پدرش «آوگوست کوپولا» پروفسور ادبیات و مادرش «جوی واجلسنگ» آلمانی طراح رقص و برادرش «فرانسیس فورد کوپولا» کارگردان سه گانه پدر خوانده است. حین تحصیل فهمید که برای ادامه مسیر خودش باید از وابستگی به خانواده رها بشه، فامیلیش را عوض کرد، و وارد عرصه تهیه کنندگی و بازی در فیلم شد و تونست 1995 برای فیلم «ترک لاس وگاس» جایزه اسکار بگیره.
مطمئنا نه من الگوی آقای کیج هستم و نه او الگوی من. ولی من و نیکولاس کیج،‌ هر کدام در فضایی، جایی و زمانی که هستیم،‌ مسیری را انتخاب کردیم که مسیر خودمونه؛‌ نه مسیر پدرهامون، نه مسیر برادرهامون،‌ نه مسیری که از سر جبر روزگار تحمیل شده باشه. مسئله اینه، ما می‌تونیم همیشه از جبر فرار کنیم و انتخاب داشته باشیم؟ اگر همیشه‌گی نیست،‌ تا کی؟

استقبل مستقبل استقبال

شب‌های چهارشنبه، وقت‌مان اختصاص دارد به دوستان. وقت‌مان اختصاص دارد به خودمان. خودمانی که از همدیگر جدا نیست. دور هم جمع می‌شویم و فارغ از کار و شلوغی‌های هفته‌گی، با هم صحبت می‌کنیم، شعر می‌خوانیم، کتاب نخوانده باشیم و یا حادثه‌ای باشد در موردش صحبت می‌کنیم. چهارشنبه شب‌ها کافه باران هستیم.
دیشب علی و حامد خواستند زودتر بروند کافه، یک ساعت زودتر رفتیم. جای آقایان، مهندس فخری، نجمی، فضل الله و احسان‌بخش سبز. حامد مغز علی را به کار گرفت، که چرا در وبلاگش مطلب غنی و مرجعی پیرامون مسائل لبنان و فلسطین نمی‌نویسد، علی هر چه توجیه کرد... آخر سر قبول کرد: «با ننوشتنش یکی از قاتلان غزه است.» یکی از اخلاق‌های خوب علی حس حق‌پرستیش است. وقتی حرف حق بگویی، قبول می‌کند. اگر اشتباه هم کرده باشد، راحت معذرت می‌خواهد. خدا توفیق بدهد، خودم هم یه تکانی بخورم، این اخلاق حسنه را بهتر و بیشتر یاد بگیرم.
امروز تولد علی مجاهد است، علی جان تولدت مبارک. به همه اطلاع می‌دهم به خدا علی مجاهد 21 ساله است نه 28 ساله.
قرار است، حامد یک دوره هم بیاید خدمت‌شان و پیرامون وبلاگ مظاهر انتقاداتی را داشته باشیم با آن‌ها، خوشحالانه و خوش‌بختانه باعث افتخار ماست. استقبالانه استقبال می‌کنیم.

داستان‌های هیچ کس 2

از دیروز چنان حالم بد است که نمی‌دانم چگونه می‌گذرد. بله تعجب دارد. آدمی که هر ساعتش برنامه‌ریزی دارد و وقتی برای تلف کردن برای خودش نگذاشته حالا روزهاش را به آسانی بدون سود چندانی می‌گذارند. چه جوری یه نفر به سراشیبی سقوط می‌رسه؟ چه جوری می‌شه که سقوط می‌کنی؟
مدتی گفتم، زندگی مزخرفه، زندگی لذتی نداره، زندگی ارزشش تو چیزهایی است که داشته باشی خوبه و نداشته باشی بد!
اما حالا می‌گم زندگی مزخرف نیست، زندگی هم لذت‌هایی داره، زندگی همیشه ارزشش را داره، حداقل به‌خاطر خود زندگی!!
این‌ها را نخوام چه باید کنم؟

داستان‌های هیچ کس

امشب عروسی خواهرم بود.
حالا می‌نویسم که دیشب عروسی خواهرم بود.
  • دیروز سر ناهار خاله در گوشم گفت،‌ دخترم را نخواستی، دادمش رفت. از این حرفش ناراحت شدم، خب باید ناراحت می‌شدم دیگر. این نوع حرف‌هایش که تازگی نداشت، ولی این‌که در مورد دخترش بگوید "دادمش رفت" جالب نبود. مثل فحش بود. دختر خوبی دارد. نکته اینجاس، شوهرش هرگونه باشد او هم همان‌گونه خواهد بود. شرایط خاصی داره!!
  • دیشب فهمیدم که مراسم عروسی برگزار کردن، وحشتناک سخت است و اگر نیروی لازمه را نداشته باشی، اذیت می‌شوی، دیشب خانواده داماد خیلی شل و ول بودن، آخرش خودمان بلند شدیم برای مدیریت، کاش صلاح بود اول تا آخرش را خودمان مدیریت می‌کردیم. آخر مراسم عروسی، دیدیم خودمان میهمان‌ها را راهنمایی می‌کردیم. برای آدمی مثل من، این خیلی سخت است. کاش اینقدر به جزئیات توجه نداشتیم،‌ کاش سر سری می‌گذشتیم از مسائل، بی‌خیال این چیزها می‌شدیم. امشب که زوج جوان آمدن منزل‌مان، پدر داشت از خوبی‌های دیشب می‌گفت! انگار نه انگار ما دیشب چه کرده‌ایم و آنها چه کرده‌اند. آخرش عمویم تحملش را از دست داد و انتظارات خانواده ما را بیان کرد، بی‌چاره داماد فکر نمی‌کرد ما اینقدر دقت کرده باشیم در امور. امشب فهمیدم کمیت عروسی در هر سطحی که باشد، یک مسئله است ولی ملاک آخر کیفیت مراسم است. باید احترام خودت و خانواده‌ات را حفظ کنی، که همان خودت، همسرت، خانواده خودت وخانواده اوست.
  • چه جالب، حالا دیگر نمی‌گویم، داماد، او، احمد آقا، یا ...، حالا می‌گویم، دامادمان.